"خو دِلُم تنگ میشه".... 🥺💔
هنوز نرفته، دلم برای مامانم تنگ شده🥺🥺🥺🥺
"خو دِلُم تنگ میشه".... 🥺💔
هنوز نرفته، دلم برای مامانم تنگ شده🥺🥺🥺🥺
حرف مدیر توی مغزم میچرخه... چند بار هی اومدم پیش مامانم غر بزنم، دیدم حوصله ی جمله سازی ندارم، گفتم نهایت جمله سازیم بمونه برای اینجا و دیگه مامانمو ناراحت نکنم. مدیر رو حواسم بهش هست که چند بار لابلای حرفاش اشارات ریز و طعنه دار و در لفافه ای به علاقمندی من به «ط» داشته.... و فک میکنم من متوجه نمیشم!! مطمئنم که اینا در نظرشون این هست که من دور و بر «ط» رو گرفتم و بهش محبت کردم بخاطر رسیدن به بزرگترش؛ خبر ندارن که من از علاقمندی و نگرانی برای «ط» بود که در تصوراتم کار روح و قلب خودمو ساختم و نتیجه ش رو هم دیدم، توو دهنیش رو هم خوردم و میخورم. از یه چیزی خوشحالم؛ اینکه خدا از تمام چم و خم علاقمندیم مطلعه. هنوز هم «ط» برام عزیز و دوستداشتنیه ولی با توجه به تغییرات سنی و خلقیش، سکوت اختیار کردم و به ندرت حرفی میزنم. چقدر دوست دارم برم جایی که هیچکسی رو نشناسم و هیچکسی هم منو نشناسه... دلم گرفته، روز به روز تنهاییم عمیق تر میشه
یکی از عناصر مدرسه چندین بار با خنده گفته استوریای طنزت رو برای مدیر هم میفرستم و کلی میخندیم. (باید همونجا میترسیدم ازش) چند باری مدیر بصورت ریز اشاره کرده که اطلاعات رسانه ای نشه!! امروز قرار بود یکی از پایه ها کیک روز معلم رو یه طور خاص برش بزنن و بخورن، مدیر گفت نه؛ عکس ازش رسانه ای میشه و دردسر سازه! من متوجه شدم منظورش به منه.... من خیلی وقتی دیگه استوریام مرتبط با مدرسه نیست، ولی اولین کاری که کردم همه ی همکارا رو از کلوز فرند حذفشون کردم. همکاری که اینجوری آنتن بازی دربیاره واقعا ترسناکه، البته از ابتدا باید از اینا میترسیدم. اصلا همکار رو نباید جز در محیط کاری و به حداقلترین میزان ممکن، باهاش ارتباط داشت. ۱۰۰٪ اون استوری که گفتم رای ندید رو هم فرستاده برای مدیر😂
دلم گرفته امشب و پرده ی اشک هی میدوئه جلوی دیدم رو میگیره. امشب باز مامانم هی گفت عمل، باید پاتو عمل کنی و این حرفا... گفتم خیلی برات سادهست ظاهراً!! عمل عملی که میگی در گفتن راحته، ولی فکر اینشو کردی که کی قراره باهام بیاد؟؟؟ خواهر که اینجا نیست، برادران عزیزم هم که دوتاشون قهرن و میخوان سر به تنم نباشه، دوتای دیگه هم یکی اینجا نیست و یکی هم غرق کار و زندگیشه؛ خب حالا بگو چطوری میشه؟!!
همینا روحیهم رو پایین کشید و دلم بشدت گرفت.... کاش بابام بود 😭😭😭😭😭💔💔
پ.ن: یه جراحی هالوکس والگوس دیدم، دلم ضعف رفت😖
"بنظر میرسه" که جدی جدی قراره ۴۰۳ م با دیدار مجدد با جناب آقای امیرالمؤمنین و پسران متبرک بشه😍. هم خوشحالم هم کمی استرس دارم. امید که به خیر و خوبی بگذره
همکاری که پارسال پس از رد شدن در مصاحبه شغلی، با کل مدرسه قهر کرد و جواب پیام هیچکس، از مدیر گرفته تا معاون و همه ی معلما رو نداد؛ امسال باز مرحله ی اول رو قبول شده. پارسال بارگذاری مدارکش رو از من خواست انجام بدم. وقتی پس از عدم قبولیش پیام دادمو ابراز ناراحتی و تأسف کردم از عدم قبولیش، و جواب نداد، خیلی بهم برخورد. امروز باز پیام داده که روم نشد رودررو بهت بگم، امروز میتونی مدارکمو بارگذاری کنی؟ منم جواب دادم من امروز کلاس دارم، پارسال که انجام شد و دیدی، سخت نبود، خودت انجام بده.
دختره ی پررووووو؛ اگه بقیه رفتار زشتت رو بیخیال شدن و فراموش کردن، من یادم نرفته، و جهت حفظ شأن و شخصیت خودمم که شده دیگه تموم شد! دلیلی نمیبینم دیگه مهربونی کنم نسبت به کسی و صد خودمو بذارم، مخصوصا کسی که خودشو نشون داده
اینکه لبم یا با بالم لب و اینگونه اقلام کاور شده باشه, یا پوستش کندهست و تیکه پارهس، واقعا خیلی بده
امروز یه سری کوزت بازی و فعالیت داشتم، بعدشم به م۲ کمک کردم؛ یعنی بقدری خستهم که حس میکنم تب کردم!! به مامانم گفتم اینقدری که من پلاستیکی هستم، پلاستیک خودش نیست!!😄 ظهر رو خوابیدم، الان جون تکون خوردن و بلند شدن از جامو ندارم
دیشب آقای دوست یه استوری گذاشتن با این جمله "جای ما در هر مکان خالیست گویا رفتهایم...". من ریپلای زدم و نوشتم «این چندوقته واقعا جاتون خالی بوده، امید که حرفم حس بدی رو باعث نشه». تشکر کردن و گفتن یه مدت گرفتار کارام بودم./ حسم میگه صحبتم به مذاقشون خوش نیومده؛ من هیچ قصد و منظوری نداشتم خدا شاهده، در واقع خیلی وقته من هیچ قصد و منظوری ندارم جز یک نگاه دوستانه و همشهریانه(منکر دلتنگی نیستم)؛ ولی خدا کنه کسی بدسابقه نشه 🙁
شست هر دو پام دیگه امونم رو بریدن مخصوصا پای چپم. یهو یه درد خنجری و مثل جریان برق، توی استخونه حس میشه، انگار که یه سیخ داغ توی استخون شستم فرو میره. مامانم سفت و سخت میگه برو عمل کن، تو الان اینجوری هستی، پیریت میخوای چیکار کنی؟! دکتر ارتوپد سال ۸۹ گفت باید هر دو پات عمل بشه، ولی خب من جرأت نکردم این کار رو انجام بدم🤦🏻
بعضی از استوریای «ط» نگرانم میکنه؛ ولی واقعا حق ندارم واکنشی نشون بدم، چون میدونم به ناایمن ترین حالت براش تبدیل میشم. امیدوارم غم از دلش دور بشه و ای کاااااش باز جمعشون جمع میشد 😔 اگر این اتفاق بیافته، بی شک خوشحالترین خواهم بود براش.
*خیلی گرمه🤦🏻 خدایا چرا منو در یک منطقه ی سردسیر نیافریدی؟ یعنی من خودم به این منطقه "بلی" گفتم؟؟؟؟! نههه، من قبول ندارم، بیا الان ازم نظر سنجی کن، نظر سنجی از روح'ی که سردی و گرمی برش تاثیر نداشته که قبول نیست قربونت برم!🙁
* عاغااااا، یه عطر گرفتم، بیتربیت خیلی بوش خوبه😄. صبح کلاس تثبیت داشتم، بعدش رفتم عطرفروشی که نزدیک محل کلاسمونه، به قصد یه عطر دیگه رفتم، اما نداشت و همین که شرحش گذشت رو گرفتم.
* میگم این خانمایی که تابستون و زمستون همه ساق دست میزنن، اینا خفه نمیشن؟؟ من زمستونا و فقط روزاییش که خیلی حس کنم سرده، جهت حفظ دما ساق دست میزنم، ولی در دیگر مواقع سال عمممرا. یکی از خانمایی که اومده بود کلاس تثبیت هم آستینش بلند بود و مچی، هم ساق دست زده بووووود😭 نههههه خدای من🤦🏻.
*طرف(یه پسر جوون) پست گذاشته که هرچی تیشرت دارم رو خواهرم میپوشه... یاد ندارم گاهی توو خونه مون همچین روالی بوده باشه. من حتی لباس خواهرم رو هیچوقت نپوشیدم، اون هم؛ چه رسد به تیشرت برادر!! اصلا این سبک رفتاری قفل بوده توی خونه مون و هروقت بین دوستام میدیدم کلی تعجب میکردم!!✓
* امروز در مسیر مدرسه یه گفتمان فاخر 👊🤬(!!!) با خودم داشتم بجهت ارشاد خودم!😄✓ امید که متنبه گردیده و هدایت شود😁
* این چند روزه هربار که قرآن رو به نیت اینکه خدا یه چیزی بگه، حرفی، توصیه ای، راهنماییای، باز کردم؛ همش آیات مربوط به بت و بت پرستی و دوری ازین کار اومده!!! 🤦🏻
این هفته چون عصرها هم باید میرفتم کلاس، شبم معمولا تا ۱۲ و خورده ای بیدار بودم، خیلی کمبود خواب رو حس میکردم؛ فلذا امروز بعدازظهر مثل 🐻 خوابیدم😁
طرف بچه ش همه ۱ و ۲ میشه نمره ش، بعد هنوز من نرسیدم خونه پیام میده محسن چیکار کرده؟ هیچی ریییییییاستارت نموده😑
ح۲ وقتی وارد خونه میشه و سلام میکنه، من میدونم مخاطبش مامانمه ولی منم جواب میدم، اما وقتی من تنها باشم توی خونه و وارد بشه، سلام نمیکنه! چندسال ازش بزرگترم؟ ۹سال 😐. چند شب پیش یه سوالی رو خواست ازم بپرسه(مجبور شد)، نگام نکرد، و انگار که با یه نامحرم حرف میزنه نگاهش رو به یه سمت دیگه برده بود😐. یکساله که ما باهم حرف نمیزنیم! من از کربلا که برگشتم باهاش سلام کردم، ولی اون تصمیم داره به گاو بودنش ادامه بده. بعد ازین جواب سلامت رو که نخواهم داد هیچ، جوری سگ محلت کنم که خودت بفهمی و خودت. بچه پرروی ننر. من از برادر خودم شانس نیاوردم بعد دلم میخواد که برادر دیگران منو آدم حساب کنه!!😃💔😞
خیلی شیک و مجلسی دارم کلاه سر خودم میذارم که اینستا باگ داره و آقای دوست استوریامو میبینن اما اینستا اسمشون رو در ویوها نشون نمی ده!!🙁😔 بپذیر که نمیبینن چون تمایلی ندارن. من در واقع فقط دیدن اسم و تصویرشون رو پای استوریها میخوام، نه اینکه استوریای من حاوی مطالب خیلی خاصی هست که حتما باید ببینن، نه!!
یه استوری بذار لااقل در صف استوریها ببینمت 😞. دل من با دیدنشون از راه دور ذوق میکنه، یه ذوق بچگانه در سنی که فرسنگها از بچگی فاصله داره. اگر احیانا یه وقت رودرو قرار بگیریم اتفاقی، از تمام این حرفهام و بروز احساساتم خجالت خواهم کشید و لال خواهم شد، ولی دله دیگه، به هیچ صراطی مستقیم نیست... با تمام دلتنگیم باید کمتر ازین قضیهی ندیدن استوریها بنویسم، چون برام تبدیل به یه خوره ی روحی_ذهنی میشه... گاهی باید با مشت و لگد و پس گردنی هم شده پذیرش رو به خورد خودت بدی، باید به زور بپذیری که نه مهمی، نه کسی تعهدی در قبال خوشحال کردنت داره، نه اولویت هستی برای هیچکسی و نه حق داری انتظار و توقعی از کسی داشته باشی... بله، اینجوریاست
* تیشرت قرمز پوشیدم هی یه دور میزنم باز میرم جلوی آینه خودمو میبینم و ذوق میکنم😁 چرا تا حالا سمت قرمز نرفته بودم واقعاً؟!
* دوتا از همکارا مرحله ی اول آزمون استخدامی آموزگاری رو قبول شدن و میرن جهت مصاحبه، انشاءالله که پذیرفته بشن. یکی دیگه از همکارا میگه تو شرکت نکردی؟ _گفتم نه! چرا؟ _بخاطر سن. سابقه که داشتی، لحاظ میشه برات... _من فلان رشته رو میخواستم که اونم دیگه کلا خبری ازش نیست....... آخرش گفت: حیف، دانشگاههای به اون خوبی درس بخونی..../ 🙁، کاش بهم یادآوری نکنن که چی خوندمو کجا خوندم، این یادآوریها مثل خنجری در سینه عمل میکنه؛ بخدا که روزگار یه حرکاتی میزنه که تدبیرت رو دود میکنه و مستأصل میشی و نمیدونی دقیقاً چه غلطی باید بکنی!
لبم خوب شددددد😃! و خدا رحمت کنه پدر و مادر اونی که ترمیم کننده ی Avène Cicalfate رو ساخت. واقعا لبم در پکیده ترین حالت ممکن بود
مدرسه تعطیل شد، زنگ زدم آژانس. آقاهه اومد و اجازه گرفت که توی مسیر بره دنبال دخترش. دم مدرسه ی راهنمایی نگه داشت و دخترش سوار شد. نمیدونم با پدرش سلام کرد یا نه، ولی آقاهه خودش گفت سلام بابا... و به دخترش گفت که به من هم که پشت نشسته بودم سلام کنه. توی مسیر یه کاری رو که برای دخترش انجام داده بود رو بهش گفت و دختر هم گفت «ممنون بابا»...... همونجا بود که برای میلیونمین بار وسعت امنیت و پشتوانه بودن پدر و همچنین وسعت دردناک جای خالیش برام یادآوری شده و به رخم کشیده شد 💔. خدا برای هم حفظشون کنه، خدا همه ی پدر و مادرا رو برای بچه هاشون حفظ کنه