برای این روزهایم

فقط انگار در این شهر دلِ من دل نیست !
کم رسیدست به رویام ...خدا عادل نیست؟

نا ندارم که برای خودم اقرار کنم :
ترکِ تو کردن وُ آواره شدن مشکل نیست

لوطیان خال بکوبید به بازوهاتان :
ته ِ دریای غم کهنه ی من ساحل نیست

فلسفه ، فلسفه از خاطره ها دور شدی
علّتی در پسِ این سلسله ی باطل نیست

اشک می ریختم آنروز که بی رحم شدی -
تا نشانم بدهی هیچ کسی کامل نیست

تا نشانم بدهی عشق جنونی آنیست -
که کسی ارزشِ ناچیز به آن قائل نیست

آمدی قصه ببافی … که مُوجّه بروی
در نزن ، رفته ام از خویش، کسی منزل نیست !

#صنم_نافع

بهار دلکش ...

با ایرج رفیقم صبح دیر بهاری را به کوچه های مطری زده ایم تا روزگار را به قدم رفیقی بگذرانیم 

ایرج#با روزگار چه میکنی رضا؟

من* بهار دلکش رسید و دل بجا نباشد ...

# پس تو هم دلت از این روزگار گرفته

* تعریفت از دل بجا نبودن چیه؟

# طبیعتا روزگار به کام نبودن ایامه دیگه

* نه ... تو درس میگی ها ... ولی ته دل من یه چیز دیگه بود 

میدونی

بهار وقت عاشقیه دیگه ... دل بجا نبودن عاشقیه

و چقد خوبه که دل بجا نباشه ... دل که بجا باشه آب مونده میشه متوجهی؟

من وقتی کسی تموم فکر و ذکرش مثلا نوه هاش هستن یا کیفیت سنگک فلان خیابون ... این بجا بودن دله

دلی که راحت اشک نریزه ... خلاصه تب وتاب عاشقی نکنه و از جا در نره ....بجاست ... بنظر من دل بجا و دلمرده یه مفهوم میدن 

 

و بعد میخونم ...

بهااااار دلکش رسید و دل بجاااااا نباشد

بشنویم

 

 

باغچه

امروز بوته انگوری که سال پیش کاشته بودم جوانه برگ کرده

و بوته ای از رزی که سالها پیش کاشته بودم خشک شد

و تصمیم گرفتم نهالی را که در جایی غیر جای خود سبز شده قطع کنم

زندگی هم مثل همین  باغچه است ... باور کن

ریختن ...

یک جاهایی خیلی محکم می ایستی. ... طوفانهای بزرگ را از سر میگذرانی ... دلت قرص میشود به خودت

ناگاه یک نسیم عصرلنه ... پایه هایت صدا می دهند و فرو می ریرند همه چیز

حالا راه که می روی ... با خودت بحثت میشود ...

 

بینوا رضا ... 

و چقدر این سطرهای بلاگفا صبورند که کلمات مرا در خود می شنوند ... و چقدر دلم گریه می خواهد ... از آن گریه ها که هبچ کس نیاید تا به شرمی یا محبتی کارت نیمه بماند 

یک دل سیر ...

امروز دلم کوه حرف بود

یعنی از دیروز ....

چند بار تلاش کردم حرف بزنم ... دیدم میلم نمی کشد 

تلفن ... پیامک ... 

هیچ چیز 

دیدم دیگر حوصله متقاعد کردن آدمها را ندارم

به کسی چه مربوط که حق با من است

اصلا یک جوری پکیده ام

عصر امواج افکار دیوانه ام کرد

رفتم و دویدم ... گویی که دویدن فرار باشد از چنگال افکارم

افکار جا ماندند. و حالا به من رسیده اتد 

شب است .. تاریک و تنها و غمگین

اخبار می گوید خانم (بلا حدید) افسرده شده و لابد چقدر مهم است و من اینجا دارم می پکم ... پر قبای دنیا هم بر نمی خورد

این دل دل که داشتم ... یک جنس خاصی است 

می نویسم که یادم بماند که من ... دنیایی حرف داشتم و هیچ کس از من نپرسید حالم را ....

عارم آمد از رنجهایم بگویم 

عارم آمد کسی توی حرفم بپرد و مثلا بگوید 

(خو ... حالا)

(دوباره شروع نکن ها )

سم این کلمات به گمانم مرا کشته 

اینکه می گویم مفهوم عشق نه اینکه فیلسوفی چیزی باشم که کوهی کتاب نوشته و یا درویشی که کلی رهرو و مرید دارد  

من ... من عادی  ... من  عادی تنهای  گاها غمگین عشق را اینطور درک کرده ام و الزام هم ندارد  که دیگری هم مثل  من درک کرده باشد  و یا اینکه اصلا درست باشد  . ممکن است این درک من مثل بسیاری چیزهای دیگر در ذات غلط باشد  

پس این تراوشات ذهن شدیدا جنبه خصوصی و غیر تعمیمی دارد  

من در ذات گمان می کنم که تفاوت من با  یک میز و یا یک گلدان عشق ورزیدن است ( این جدای از مباحث  زیست شناسی است ) یک میز وقتی گلدانی که سالها روی میز جا  خوش کرده می شکند  گریه نمی کند  و  یا ترک بر نمی دارد  

یک گلدان وقتی گلهای درونش پژمریده می شوند  رنگش نمی پرد  ... پس روزی که من نتوانم دلتنگ کسی شوم و یا از دیدنش ذوق کنم ... روزی  که نتوانم در نگاهم به کسی شراره های دوست داشتن را بفرستد ... آن روز من در من مرده است و منی بدون عشق ورزی  وجود  نخواهد داشت چرا  که از ابتدا خود را اینچنین یافته ام .گاهی امری نا خود آگاهم بوده و گاهی برای پایبندی به خودم برآن کوشش کرده ام 

من عشق را در ترجمان دقیقتر و زمینی ترش می پسندم و به مراتب  عشقی که در غزلیات لطیف سعدی و رهی معیری ات را بر عشق پر چالش مولانا و یا دوپهلوی حافظ ترجیح می دهم و گمان می کنم هر چیز نابش را باید  . خودمانیم عاشق بهشتی که نداریم ... عاشق  معشوق را  به جان خریده و تا پای دوزخش هم مانده ... حالا که ممکن نیست یک نفر پی می و معشوق باشد و  جنت و بهشت را هم به دست بیاورد  و به عبارتی هم از توبره بخورد و  هم از آخور  ... با این تفاسیر  پیچ در پیچ  در نظر  من عشق ورزیدن یک انتخاب است ... 

نینه تمام ....

مثل دنیا .... 

امپریالیسم فقر

امپریالیسم فقر جهت پاره ای امور به ادامه مطلب پناه برده ...

ادامه نوشته

خانم ببخش...

ظهر اردیبهشتی که کم از تابستان ندارد 

از مسیر سه راه کوروش به سمت مصلی ، دور برگردان را باید دور بزنم ... در میان خم دوربرگردان 

خدایا ... این خانم 

زنی ... لاغر اندام با مانتو شلواری سرمه ای و چرخ دستی پر از آشغال

نمیتوانم توقف کنم ... گذرا چهره اش را نگاه می کنم ... شاید هم سن و سال خودم .... موهایش حالا دیگر جو گندمی شده اند ... او منی دیگر است در جهانی دیگر ... با لباسی دیگر .

یک 206 دست دراز می کند و پولی می دهد ...

خدایا زندگی چقدر تیره است ...

حالا دوربرگردان را رد کرده ام و ماشینم را پارک کرده ام ... و خانم دور می شود ... پول نقد توی کیفم دارم ... صندوق عقب ... خدایا دورتر می شود ... تند تند ... 

خانم ... خانم 

رو برمی گرداند ... می فهمد ماجرا چیست 

چرخش را رها می کند سمت من می آید ...

بلند می گویم ... تو نیا ... من باید بیایم 

ماتش می برد ... 

چهره اش را میشود دقیقتر دید ... خطوط رنج بسیارند 

 

خانم ببخش ... این جمله ای بود که در مواجهه به او گفتم و دیگر از هم دور می شویم 

شاید او اصلا متوجه نشد چرا عذر می خواهم

خانم  ببخش که جامعه ای که من هم یکی از آنم شرایط آموزش و پیشرفت را از تو گرفت

خانم  ببخش که ما مردم جامعه فکری برای تامین اجتماعی و درمان تو نکردیم

خانم ببخش کوتاهی ها و نفهمی های ما را از مسئولیت های اجتماعی مان

خانم ببخش برای همه چیز

 

بهار  

نوروز  1397 بود  که برادرم رامین گلدانی خشک را که گویی سنبل  سفره هفت سینی بود  که عمرش به دنبا نبود  در باغچه ما  کاشت گل چنان خشک بود  که من به کل وجودش را فراموش کردم 

یک سال  بعد  جوانه ای عجیب  توجهم را جلب  کرد  و وقتی گل داد ... به یاد آوردم ماجرای پیش گفته را  

حالا چهارمین سال است که این پیک بهار میهمان ماست 

حالا چهار بوته شده ... شکوفا تر شده 

حالا دم بهار چشم انتظار دارد  ... 

او چشم انتظاری ما را می فهمد  و هر سال  به پاس چشم انتظارهایش  شکوفا تر می شود  ... حضورش بیشتر میشود  ... بوته هایش بیشتر می شود  ... او میداند  چشم انتظاری چه کار سخت  و رنج بزرگیست  ... این را می داند و  می فهمد سنبل  من 

حالا بماند به یاد تمام کسانی که یادشان می رود  که چشمها و دلها در انتظارشان بوده 

ما از دو جهانیم  

پرده اول  : سنگر  

خانواده ای امریکایی  در گوشه ای از بیابانهای ایالتی که نمیدانم نامش چیست سنگری پیدا کرده اند و همه چپیده اند آنجا ... پدر و مادر و دو دختر زیبا

گزینه اولی که در ذهنم می آید فقر است 

وقتی خبرنگار شروع به پرسش می کند معلوم می شود  که ماجرا چیز دیگری است ... پدر خانواده معتقد است ممکن است روزی جنگ هسته ای شود و شهرهای امریکا توسط شوروی  (همان شوروی که دیگر وجود ندارد و پدر نادیده می گیرد نبودن دشمن را  ) بمباران هسته ای شود  

آنها سالهاست از شهر گریخته اند ... از تمدن (تلفن همراه ) دوری می کنند مبادا دشمن فرضی ردشان را بیابد   ... موهاشان در غیاب سلمانی آشفته و بلند  است ... لباسهاشان تنها رسالت پوشش را دارد  و مادر خانواده چروکهای رنج زندگی سخت را بر چهره دارد  

اینجا رفع کوچکترین نیازهای زندگی دردسر بزرگیست ... از تهیه آب گرفته تا گرم کردن اتاق  

ایشان جنگ هراسند  ...

 

پرده دوم : مبل

لم داده ام روی مبل  ... میزبانم تمام تلاشش را می کند  که همه اصول مهمان نوازی را بجا بیاورد  ... 

می پرسم .. راستی برادرت چطور است ... خیلی وقت است از او بی خبرم   ... 

چهره دگرگون می شود  ... پاسخی کوتاه ... تهران 

فضول تر می شوم ... مشغول کار است ؟

جواب سرد تر می شود  ... تو یه شرکت 

دیگر سلام برسان  و دلم برایش تنگ شده در دهانم یخ می زند  

یادم می افتد  چند پیامی  برای آقای برادرش گذاشته ام و جوابی نگرفته ام ... راستی من چرا  دلم تنگ شده ؟ ... نکند  بینمان کدورت باشد و من به یاد ندارم ؟ 

ماجرا فراتر از این حرفهاست ... آقای برادر  و برادرش و برادرش  و همه شان ... یک جور پنهان شدن از دیگران و فرو رفتن در جمع خودی ها  ...

حواسم جمع تر می شود  ... دوگوشی تلفن همراه ... آن خطی که ماها داریم و پیام می گذاریم یک گوشی ساده است ... و هیچ شبکه اجتماعی ندارد  

آن یکی  گوشی که یک اسمارت فون متوسط است ... 

بله ... یک سنگر  

اگر از ماها ... ما آدمها  ... پنهان شده اند درون یک سنگر  ... پس من روی این مبل چه می کنم ؟ 

این پنهان شدن را که به چشم خود دیده ام باور کنم ... یا دعوتی که به واسطه آن اینجا نشسته ام  ...

اینجا برای نفس کشیدن هوا کم است  ...

اطرافم شلوغ است ... اینجا چرا اینقدر شبیه سنگر است ... همه چیز فشرده است ... دیوارها قطورند  ... من اینجا چه می کنم 

 

از پیامهایی  که فرستاده بودم ... آن پیامهای بی پاسخ خجالت می کشم ... احساس  می کنم یک جوری آویزان بوده ام ... برای کسانی که میلی  ندارند ... احساس می کنم هرچه بین ما بوده از سر دلسوزی برای من من بوده ... هرچه که بینمان بوده یک جور لطف بوده به کسی که انگار محبت را گدایی  کرده ... یک جور تشنگی در من کشف کرده اند  که جرعه ای  (پیامی  ) به من بخشیده اند  ... حال انکه اگر من دریا نباشم ... چشمه ام ... چشمه هرچه که باشد تشنه نیست ... او سیراب می کند   

میلی نیست  برای بودن با من ... با من عادی  که نه خیلی  فرهیخته ام و نه خیلی وحشتناک  ... نه پیامبر م و  نه کافر  ... 

به یاد رد این تفکر در گفتار یکی  دیگر از اهل این سنگر می افتم 

(شما خوبید  ، ولی  ... )

(ولی ) ... آیا همه آدمها  (ولی ) را ندارند  ؟ 

کداممان بی  (ولی ) هستیم ... آیا اهل سنگر این (ولی  ) را ندارند  ... 

 

اهالی سنگر  ... سنگرتان را  به خود وا می گذارم  ... من جایی  که چشمی مشتاقم نباشد و دلی گرم نباشد  نمی مانم ... یعنی نمی توانم بمانم ... یک جوری خفه می شوم 

هر آنچه از جانب من بود اشتیاق بود ..  و اشتیاق و امتناع از دو جهان متفاوتند  

ما از دو جهانیم  

آسمان جهان من  آبی است ... لکه های ابر سیاه هم اگر هست ... (که هست) ... دل را مکدر نمی کند  ... من یک گوشه کوچک آسمان برایم بس است 

آسمان جهان اهل سنگر  ... همان گوشه ابری است ... همان تکه ابر سیاه ... شاید بزرگ و یا کوچک باشد  ... ولی چشمشان به همان ابر است ... دلشان پرنده آواز خوان را نمی بیند و نسیم مهر را  بر پوست خود حس نمی کنند  ... آسمان ابریست ... آسمان سیاه است  

ما از دو جهانیم