پرده اول : سنگر
خانواده ای امریکایی در گوشه ای از بیابانهای ایالتی که نمیدانم نامش چیست سنگری پیدا کرده اند و همه چپیده اند آنجا ... پدر و مادر و دو دختر زیبا
گزینه اولی که در ذهنم می آید فقر است
وقتی خبرنگار شروع به پرسش می کند معلوم می شود که ماجرا چیز دیگری است ... پدر خانواده معتقد است ممکن است روزی جنگ هسته ای شود و شهرهای امریکا توسط شوروی (همان شوروی که دیگر وجود ندارد و پدر نادیده می گیرد نبودن دشمن را ) بمباران هسته ای شود
آنها سالهاست از شهر گریخته اند ... از تمدن (تلفن همراه ) دوری می کنند مبادا دشمن فرضی ردشان را بیابد ... موهاشان در غیاب سلمانی آشفته و بلند است ... لباسهاشان تنها رسالت پوشش را دارد و مادر خانواده چروکهای رنج زندگی سخت را بر چهره دارد
اینجا رفع کوچکترین نیازهای زندگی دردسر بزرگیست ... از تهیه آب گرفته تا گرم کردن اتاق
ایشان جنگ هراسند ...
پرده دوم : مبل
لم داده ام روی مبل ... میزبانم تمام تلاشش را می کند که همه اصول مهمان نوازی را بجا بیاورد ...
می پرسم .. راستی برادرت چطور است ... خیلی وقت است از او بی خبرم ...
چهره دگرگون می شود ... پاسخی کوتاه ... تهران
فضول تر می شوم ... مشغول کار است ؟
جواب سرد تر می شود ... تو یه شرکت
دیگر سلام برسان و دلم برایش تنگ شده در دهانم یخ می زند
یادم می افتد چند پیامی برای آقای برادرش گذاشته ام و جوابی نگرفته ام ... راستی من چرا دلم تنگ شده ؟ ... نکند بینمان کدورت باشد و من به یاد ندارم ؟
ماجرا فراتر از این حرفهاست ... آقای برادر و برادرش و برادرش و همه شان ... یک جور پنهان شدن از دیگران و فرو رفتن در جمع خودی ها ...
حواسم جمع تر می شود ... دوگوشی تلفن همراه ... آن خطی که ماها داریم و پیام می گذاریم یک گوشی ساده است ... و هیچ شبکه اجتماعی ندارد
آن یکی گوشی که یک اسمارت فون متوسط است ...
بله ... یک سنگر
اگر از ماها ... ما آدمها ... پنهان شده اند درون یک سنگر ... پس من روی این مبل چه می کنم ؟
این پنهان شدن را که به چشم خود دیده ام باور کنم ... یا دعوتی که به واسطه آن اینجا نشسته ام ...
اینجا برای نفس کشیدن هوا کم است ...
اطرافم شلوغ است ... اینجا چرا اینقدر شبیه سنگر است ... همه چیز فشرده است ... دیوارها قطورند ... من اینجا چه می کنم
از پیامهایی که فرستاده بودم ... آن پیامهای بی پاسخ خجالت می کشم ... احساس می کنم یک جوری آویزان بوده ام ... برای کسانی که میلی ندارند ... احساس می کنم هرچه بین ما بوده از سر دلسوزی برای من من بوده ... هرچه که بینمان بوده یک جور لطف بوده به کسی که انگار محبت را گدایی کرده ... یک جور تشنگی در من کشف کرده اند که جرعه ای (پیامی ) به من بخشیده اند ... حال انکه اگر من دریا نباشم ... چشمه ام ... چشمه هرچه که باشد تشنه نیست ... او سیراب می کند
میلی نیست برای بودن با من ... با من عادی که نه خیلی فرهیخته ام و نه خیلی وحشتناک ... نه پیامبر م و نه کافر ...
به یاد رد این تفکر در گفتار یکی دیگر از اهل این سنگر می افتم
(شما خوبید ، ولی ... )
(ولی ) ... آیا همه آدمها (ولی ) را ندارند ؟
کداممان بی (ولی ) هستیم ... آیا اهل سنگر این (ولی ) را ندارند ...
اهالی سنگر ... سنگرتان را به خود وا می گذارم ... من جایی که چشمی مشتاقم نباشد و دلی گرم نباشد نمی مانم ... یعنی نمی توانم بمانم ... یک جوری خفه می شوم
هر آنچه از جانب من بود اشتیاق بود .. و اشتیاق و امتناع از دو جهان متفاوتند
ما از دو جهانیم
آسمان جهان من آبی است ... لکه های ابر سیاه هم اگر هست ... (که هست) ... دل را مکدر نمی کند ... من یک گوشه کوچک آسمان برایم بس است
آسمان جهان اهل سنگر ... همان گوشه ابری است ... همان تکه ابر سیاه ... شاید بزرگ و یا کوچک باشد ... ولی چشمشان به همان ابر است ... دلشان پرنده آواز خوان را نمی بیند و نسیم مهر را بر پوست خود حس نمی کنند ... آسمان ابریست ... آسمان سیاه است
ما از دو جهانیم