قُلنج های مغز یک ضعیفه

به قول دکتر بوق ورود افراد گَنده دماغ ممنون ( شما بخون متلقا ممنوع)

قُلنج های مغز یک ضعیفه

به قول دکتر بوق ورود افراد گَنده دماغ ممنون ( شما بخون متلقا ممنوع)

من اگه بودم این پستو نمی خوندم .../

نگفتم افشین جان .. نگفتم .. 

آدم بده ی این قصه شدم من   

به حافظ منظورم به فالشه .. به شعراش و تفسیراشه .. می خوام اعتقاد نداشته باشما  

چون اگه اعتقاد داشته باشی بهت می گن خرافه پرست ..  

ما خدای به اون عظمتو می پرستیم .. ملت کلی دستمون می ندازند  

به خدا اعتقاد داریم ملت بهمون می گن گاگول ... 

حالا فک کن بشیم طرفدار شعرای حافظ که دیگه حتما بهمون می گن حافظ پرست  

یه روز وقتی حافظو باز کردم برام شعری اومد که معنیش می شد این : 

تو چنان به مانند مرواریدی در صدف که اطرافیانت به ثمره ی کیمای وجودت دیر پی می برند  

اون موقع ها نوجون بودم .. و می گفتم .. نه بابا این طوریام که می گی نیس  

ولی حالا که روز به روز از عمرم می گذره .. چیزایی از خودم می بینم که خودم در حیرتم  

و این نشانه ی وجود روح خداوندی در منه نه چیزی دیگه ای  

من از کوچیکی این طوری بزرگ شدم که از خودم بزنم تا دوروبریام در آرامش خیال به سر ببرن  

من همیشه حتی وقتی حق با من هم بوده از حقم گذشتم  

ناراحت نیستم ... ولی گاهی اوقات جنبه شو از دس می دم و در من کمرنگ میشه  

چون طاقتم تموم میشه ... گاهی اوقات واقعا نمی کشم  

همیشه همین طور بوده .. تو دنیای واقعی هم همیشه توسط اطرافیان بابت چیزایی که خدا گفته و من در پی اجراشونم مذمت شدم .. مسخره شدم  

از همون کوچیکیام .. از همون موقع که ۷ / ۸ سالم بیشتر نبود  

یادمه اون موقع ها تو دوره ی ما مقنعه ی چونه دار رسم بود ... مامانم موهامو قارچی زده بودو چون موهام خیلی ریز کوتاه شده بود از جلوی مقنعه می زد بیرون ..عکسشو دارم .. چقد بچه بودم ..خیلی بچه نمی دونم چرا فک می کردم چون مقنعه ش چونه داره باید چونه شو بذارم و همیشه نرگس بات این مساله کلی مسخره م می کرد  

آخه چرا باید تو هفت سالگی فکر این می بودم که که من یه دختر بچه م ونباید بچگی کنم  .. یا شیطون باشم برعکس دخترای الان  

چرا با پسرای کلاسمون تو اون سن زیاد حرف نمی زدمو پیش خودم می گفتم که نه اونا پسرنو من دختر .. نباید هم بازیشون شد  / نباید سربه سرشون گذاشت / زشته برای یه دختر قباحت داره با یه پسر گه هیچ ربطی بهت نداره ..با ربط بشی  

تو اون سن چرا اینا برام مهم بود ؟

من همه چیو خب یادمه .. 

 ولی همونایی که منو دس مینداختن تو اون سن کمم کجان که بیان ببینمن  

کجان که بیان که بیان الان منو ببینن ؟ 

 

من به درک اون چیزی که باید وجود خدا می رسید .../  رسیدم  

اگه منو سر همین خیابون پیام  به دارم بکشن .. من مرغم یه پا داره و دیدم باید اون چیزی رو که از خدا می دیدم  

من حاضرم برم انتهای خیابون پیام به اون تیرک چراغ برق تکه بدمو .. همشون بیان آشغالای گندیشون بهم پرت کنن .. حاضرم پای همون تیرک چالم کننو تموم سنگاشونو بهم پرت کنن  

اگه راحت میشن .. اگه آسوده خاطر میشن

تموم اونایی که منو چش ندارن ببیند .. تموم اونایی که بهم حسادت می کنند  

تموم اون کسایی که منو به خاطر اعتقاداتم ملامت می کنند  

 تموم اون کسایی منو  رو به خاطر احساسات جز آدم نمی دونند  

تموم اون آدمایی که بهت شک دارنو فکر می کنند تو اهل کلکی  

تموم اون آدمایی که از دختر بودن و از توانایی هات چیزی نفهمیدن و درکت نکردند  

افشین به جون خودت قسم من یاد گرفتم .. یاد گرفتم که دیگرانو حتی اگه دوسم نداشتن ../ دوسشون داشته باشم  

افشین تو می دونی تو وجود من دوست داشتن نهادینه شده  

تو اینو هم می دونی اگه بفهمم حضور من دوروبر یه کسی اذیتش می کنه بی سرو صدا می ذارم میرم  ... بدون اینکه حتی بویی ببره  

دیری نخواهد کشید که بیرون خواهم کشید  

 

 پ ن :

حالم بد بود .. 

در واقع یه چیزی رو یه جایی دیدم .. بازتابش شد این پست  

هیچ موضوع شخصی تو دنیای واقعی نیست

نظرات 3 + ارسال نظر
سهراب شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:33 ق.ظ

متولد دهه ی شصت، درد مشترکی، شاید امروز یقین مشترک، شایدی نه چندان بایسته ...
پوشیدن مانتوهای رنگ روشن ممنوع، زنگ مدارس پسران نیم ساعت بعد از مدارس دختران، تمام کودکی معصومانه ی ما زیر نگاه تفتیش کننده ای تشریح شد ...

پ.ن : امروز تو وبلاگ های به روز شده کاملا" اتفاقی بلاگتو خوندم، تنفس کردم کمی ...

قشنگ بود ...کاش وقتی میاید . افتخار می دید .. و نظر می ذارید .. آدرستون رو هم لطف می کردید و می ذاشتید
ممنون ..نظر لطفتونه ..البته اگه منظورتون از تنفس به ظن مثبتش بوده باشه
مستدام باشید :)

سهراب شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:35 ب.ظ

نظر لطف مشروط ؛)
من وبلاگی ندارم هموطن، آدرس ما باشه همون تنفس در پناه امن ظن مثبتمون !

نیم خط اول رو متوجه نشدم
ممنونم بابت لطفتون .. هر جور مایلید
مستدامو پیروز باشید در پناه حق :)

سهراب شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:55 ب.ظ

نظر لطفتونه... البته اگه منظورتون از تنفس به ظن مثبتش بوده باشه ...
منظورم این شرط "البته اگه" بود،
مزاح کردم ...

خب جالب بود .. خیلی ریزبینانه به جواب کامنت نگاه کردید ..
مزاح اندر سفیهانه یا صفیحانه ای بود :)
لطفتون کم نشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد