بابا قیصر یه جا می گه :
قطار می رود….
تو می روی….
تمام ایستگاه میرود….
و من چقدر ساده ام که سال های سال
در انتظار تو ، کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان….
به نرده های ایستگاه رفته ، تکیه داده ام
و بابا سلمان می گه :
دل باغ تا سبزه را آرزو کرد
بهار آب و آیینه را رو به رو کرد
زمین را در اطراف باران رهانید
تن خسته ی خاک را زیر و رو کرد
تشر زد به تالاب های زمینگیر
دل قطره ها را پر از جستجو کرد
خیابان پر از خلوت و خامشی بود
خم کوچه ها را پر از های و هو کرد
نگاهم پی خواهشی سبز می رفت
بهار آمد و با دلم گفتگو کرد
مرا با صدای تر آبها خوانند
مرا با دل خسته ام رو به رو کرد
چنان با من از مرگ آلاله ها گفت
که روحم تب مرگ را آرزو کرد
پ ن :
یه ساره ی ساده
آفرین قشنگ گفته
اهوم .. قشنگ گفته
سلامف بسیار زیبا بود ممنون ازت ساره جان بابت شعر زیبات.
خیلی خیلی ممنون.
خداقوت_پیمان
سلام پیمان داداش جان
خواهش میشه .. تا باشه از این شعر گذاشتن ها باشه ..دی :
یا حق :)
خیلی قشنگه مگه نه؟
شاعرا دنیای لذت بخشی دارن خوش بحالشون.
یه ساره ی ساده رو عشقه
بله حتما همین طوره
بله خوش به حالشون .. ولی همه ی شاعرا یه غم عمیق درشون نهادینه شده
قربونت برم که انقده گلی .... بوس بوس بو س