قُلنج های مغز یک ضعیفه

به قول دکتر بوق ورود افراد گَنده دماغ ممنون ( شما بخون متلقا ممنوع)

قُلنج های مغز یک ضعیفه

به قول دکتر بوق ورود افراد گَنده دماغ ممنون ( شما بخون متلقا ممنوع)

عشق و عاشق . . .


داستان کوتاه ( مینی مال )

به ساره ی عزیز و همسر مهربانش  

قالب یخ کوچکی در سردخانه ای بزرگ زندگی می کرد ، طفلی قالب یخ کوچک همیشه ی خدا سردش بود و از این موضوع خیلی ناراحت بود ، یک روز که کارگرها در سردخانه کار می کردند یکی از کارگرها برای لحظاتی پنجره ای را که با رنگ شیشه اش را سیاه کرده بودند باز کرد تا هوای سردخانه عوض شود ، قالب کوچک یخ چشمش افتاد به توپ زردی که انگار روی شانه های دیوار نشسته بود ، دایره گرم بود و قالب کوچک یخ از گرمای آن لذت می برد اما طولی نکشید که کارگر پنجره را بست و رفت .

قالب کوچک یخ از قالب یخ پیری پرسید تو می دانی آن دایره ی گرم و درخشان چه بود ؟ قالب یخ پیر گفت آن خورشید است ، گرمابخش آسمان و زمین است ...

قالب یخ کوچک از همان لحظه عاشق گرما و حرارت آن دایره یعنی خورشید شد و تا صبح فردا عشق ساخت در دل سردش ، فردا صبح قبل از آنکه یخ های دیگر بیدار شوند و کارگرها بیایند رفت روی یخ های دیگر و خودش را رساند به پنجره و ..

به سختی آن را باز کرد و خودش را انداخت بیرون سردخانه و آنقدر منتظر ماند تا خورشید بیاید ...

خورشید که خودش را توی سینه ی لخت آسمان پیدا کرد چشمش افتاد به تکه قالب یخ کوچک و تا می توانست تابید و تابید و تابید ...

قالب یخ هم آنقدر عاشق خورشید شد که هیچوقت نفهمید دارد در این عشق آب می شود ... قالب یخ کوچک از عشق خورشید و در حرارت این عشق آب شد و از مرگ عاشقانه ی او برکه ی کوچکی به دنیا آمد .

برکه ی کوچک کم کم پر شد از قورباغه های کوچک و ماهی ... چندی گذشت و یک روز گنجشک کوچکی که خیلی تشنه بود آمد و لب برکه نشست و آب خورد و تا خواست پرواز آغاز کند دوباره چشمش افتاد به ماهی قرمز کوچکی توی برکه ، چشم در چشم هم ؛ گنجشک یک دل نه صد دل عاشق چشم های ماهی شد  ، پرواز کرد و دوباره نشست ، پرواز کرد و باز نشست ولی کاری نمی شد کرد او دلش در برکه مانده بود ، خودش را پرتاب کرد توی برکه به سمت ماهی قرمز تا به وصال این عشق پاک برسد ولی  ...

روزها گذشت و برکه بزرگ و بزرگ تر شد و پر از ماهی ... ماهی های رنگارنگ و دلربا ...

یک روز ماهیگیری آمد و قلاب زیبا و سرطلایی اش را که تازه خریده بود انداخت وسط برکه ، قلاب طلایی در اعماق برکه در تلالوء آب ورق خورد و دلبری کرد ، ماهی های برکه که تا آن روز ماهیگیری ندیده بودند تا قلابش را تجربه کرده باشند ، ماهی کوچک قرمزی که چشمانش در زیبایی های قلاب گره شده بود آنقدر عاشق آن شد که بی درنگی اندیشیدن رفت و خودش را در آغوش قلاب طلایی رها کرد ... درست مثل عکس لیلی و مجنون یک بشقاب ملامین وسط سفره ...

ماهی قرمز کوچک لب هایش روی لب های قلاب داشت از حضور قلاب لذت می برد و لباهایش به لبهای قلاب ... ناگهان ماهیگیر قلاب را کشید  ، ماهی قرمز تازه داشت خون فوران شده از لب هایش را می دید که برکه را نقاشی می کرد ولی نمی توانست باور کند و همچنان عاشقانه لب های قلاب را می بوسید و هر لحظه بیشتر در نگاه قلاب غرق می شد ... او آنقدر مست قلاب و عشقش شد که هیچوقت نفهمید دارد در نهایت در حرارت این عشق کباب می شود ، او هرگز این را باور نکرد حتی وقتیکه روی آتشی که ماهیگیر علم کرده بود و تن معصوم ماهی به دور خودش به چوب می چرخید ...

شعله های آتش زبانه می کشید و عکسش می افتاد توی آب برکه ، این حالت باعث می شد که تل داغ آتش عاشق برکه شود ، برکه ای که زیبایی های آتش را نشان خودش می داد ، هر چقدر پر شعله تر شعله های عشقش نسبت به برکه ی کوچک بیشتر زبانه می کشید ، آنقدر این عشق زیاد شد که آتش از خود بی خود شد و خودش را رساند به برکه و تمام عشقش را نثار او کرد ، طولی نکشید که آتش برای همیشه فروکش کرد و از تمام عشق او تنها دودهایی ماند که چونان پیچک آسمان را در می نوردید ... آری شعله های آتش خاموش می شدند و شعله های عشقش  به برکه در درونش بیشتر زبانه می کشید ولی چه سود ؟ روزها گذشت و تابستان گرمی از راه رسید و شهر  دوباره به خورشید تعظیم کرد .

طولی نکشید که مردم به سمت برکه هجوم آوردند ، هر چقدر خورشید گرم تر می شد مردم بیشتری برای آبتنی در برکه هلاک می شدند و همین کافی بود تا برکه یک دل نه صد دل عاشق خورشید شود و این عشق آنقدر بزرگ شد که برکه از تابش های بی امان خورشید بخار شد و به آسمان رفت ... از تمام آن برکه گودالی خشک باقی ماند ولی مردم دلشان به صدای رعد و برقی خوش بود که در آسمان به جنگ خورشید می رفت اما کسی نمی دانست این ستیز است یا عشق  ...


پ ن :

این داستانک رو داداش محسن ( دیفار ___ دخو )  با قلم خودشون به من و همسرم  هدیه کردند و منو همسرم از برادرمون دنیا دنیا متشکریم بابت این داستان بسیار محشرشون  ...

ممنونم برادرم


نظرات 12 + ارسال نظر
Sajjad جمعه 2 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:52 ق.ظ http://www.Sajjad.hid.ir

:)

مهشید جمعه 2 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:01 ق.ظ http://hekayatidegar.blogfa.com/

آب شدن هم خوبه......... تو حالت دیگه ای هم میتوان عاشق ماند

سلام ..
حالت های دیگه رو هم مهشید جان بگه ما خوشحال میشیم
ممنونم از حضورت و اینکه افتخار دادی

MisspInk جمعه 2 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:41 ب.ظ

خوندنِ پُستایِ طولانی واسم سخته.. ولی این و خوندمِش ..

داستانکِ قشنگی بود

لطف کردی صورتی من
واقعا ممنونم ...اِلی هم همیشه همینو می گه ..می گه از خوندن پست های طولانی تنش کهیر می زنه
بازم قربونت :)

همکنون... جمعه 2 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:11 ب.ظ http://hamaknoon.net

مرسی به خاطر محبتی که به من داری واقعا خوشحالم کردی و باعث شدی یه پست به سبک خودم بذارم ! البته فکرش خیلی وقته تو سرمه . حالا هم به اولین نفری که خبر میدم بدو بیا آپم خودتی !

خواهش میشه آقاهه ..قابلی نداشت
خیلی خیلی خوشحالم که خوشحال شدی ...:)
خیلی خوشحالم که به سبک خودت بر گشتی ...
مراقب خودت خیلی خیلی باش
سلامتو مستدام در پناه حق

همکنون... جمعه 2 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:35 ب.ظ http://hamaknoon.net

مرسی بابت لطفت
فقط یه خواهش : چون تو بلاگفا نیستی و اسم وبلاگت در دوستان وبلاگ ثبت نمیشه من متوجه نمیشم که کی آپ میکنی به خاطر همین به ئموقع سر نمیزنم و شرمنده میشم . لطف کن خبرم کن هر وقت آپ کردی .

خواهش میشه ..لطف از خودته
شما امر بفرما ..
به رو جفت چشام ...
در پناه حق

حسین رها جمعه 2 دی‌ماه سال 1390 ساعت 02:29 ب.ظ

ممنونم ازت ساره بانو،بخاطر ِ حضورت،و یلدات هم با تاخیر مبارک باشه.

خواهش میشه حسین دادا جان
قابلی نداشت
یلدای تو داداش گلم هم مبارک باشه (با تاخیر )

وفا(امید) جمعه 2 دی‌ماه سال 1390 ساعت 05:07 ب.ظ http://www.rozegarejavani.mihanblog.com

داستان خیلی جالبی بود استعدادش قابل تحسین هست

بله بله ..همین طوره امید جان
داداش دیفار خیلی خوب می نویسن ..و قلمشون خوندنیه :)

وفا(امید) جمعه 2 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:53 ب.ظ http://www.rozegarejavani.mihanblog.com

چطور میشه خصوصی گذاشت برات؟

سمت چپ بلاگم نوشته تماس با من
یه میلی و یه اسممی خواد :)

حضرت دیفار جمعه 2 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:01 ب.ظ http://Difar.blogsky.com

کلا چوب کاری کردین این دیفار ناچیز را
به رسم رفاقت و مهر
ساره جان و همسر خوبش سبز و همیشگی باشید
حق

این چه حرفیه ..کاری نبود بابت لطفی که شما در حق ما داشته ای و به خاطر محبتتان
همین طور شما و همسرتان و کلا خانواده تان مستدامو سلامتو پیروز باشید دیفار جان

خورشید شنبه 3 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:05 ق.ظ http://www.khorshid85.blogfa.com


درود

از اینکه من را در هدیه(داستانک بسیار زیبا، لطیف و شاعرانه) دوست و برادرتان، شریک کردید بسیار بسیار سپاسگزارم

شاد و پیروز و تندرست و سبز و نویسا باشید
بدرود

خواهش میشه ..قابلی نداشت جناب خورشید
ممنونم که این همه راه برای گرفتن هدیه تان تشریف آوردید
موفق و پیروز در پناه حق

لولی وش شنبه 3 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:12 ق.ظ http://http://www.ahbanoo.blogfa.com

سلام گرامی
خوشحالم که در مسیر وب گردی ، سعادت خواندن این داستان نصیبم شد .
بی اغراق بر دلم نشست و مرحبا بر ذوف نویسنده

سلام از ماست
ممنونم ..از تشکرتون
و چقد خوب که خوشتون اومد :)

هیچ شنبه 3 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:09 ق.ظ http://diwarha.blogfa.com/

دست داداش محسن درد نکنه

بله بله ..همین طوره ..دستشان درد نکنه :)
بابا علی دخمل خیلی خوبه هاااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد