مهیار اومد و خسته تر از من خستگی تو چهرش بی داد می کرد
وقتی احوال پرسی هاش رو با مامانو با رفتو کمکی با هم گپ زدند و نشستند ..
لباساشو که عوض کرد رفت رو تختم نشست
بعد گفت تو که خسته نیستی
من تو رو دربایسی گفتم نه
بعد رو تخت دراز کشیدو دستشو گذاشت زیر سرشو ..
گفت خب پس ..
بعد همین موقع داداشم صدام کرد و برای تایپ کاراش یه راهنمایی خواست من که اجازه گرفتمو گفتم چن دقیقه ..همین الان بر می گردم
خدا وکیلی 7 دقیقه بیشتر نشد
رفتم دیدم خوابیده ..خنده م گرفته بود ..
بیشتری این جوری بود که خیالشون راحت شده ..و شبیه اون دسته از افرادی که با بودن در کنار یه سری از افراد امنیت خاطر می گیرن ..کلا دیگه بی سانسور بگم ..کلی خیالش راحته که ما کنارشیم ( ما استعاره از ساره =)) / واسه همون تخت گرفتن خوابیدن دارن خواب ح بهشتی می بینن
هیچی دیگه از خدا خواسته الان منم میر م می خوابم
این طوری بهتر شد هم اون استراحت می کنه و هم من
و مهم تر این که دیگه روحیه م بی حال نیست پیشش
ایشون الان خواب عمیق تشریف دارن
خوابای خوب ببینی مهیار جانِ ساره
خداقوت ... یه خورده قلنجاشو بگیر.... سازه کتین یاد نکن صبح اول وقت چسبنه
هه هه هه

بذار امید ..فردا کلی براش کلاس میام
پاشنه ی کفشم بد نیستا
نه بابا گناه داره اون بد تر از منه تو فعالیت های روزانه ش و مشغله ش بیشتر ..بی خیال
بی ربط
روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و از او پرسیدند:فاصله بین دچار یک مشکل شدن تا راه حل یافتن برای حل مشکل چقدر است؟
استاد اندکی تامل کرد و گفت:
فاصله مشکل یک فرد و راه نجات او از آن مشکل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا زمین است!
آن دو مرد جوان گیج و آشفته از نزد او بیرون آمدند و در بیرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولی گفت:
من مطمئنم منظور استاد معرفت این بوده است که باید به جای روی زمین نشستن از جا برخاست و شخصا برای مشکل راه حلی پیدا کرد. با یک جا نشینی و زانوی غم در آغوش گرفتن هیچ مشکلی حل نمی شود.
دومی کمی فکر کرد و گفت:
اما اندرزهای پیران معرفت معمولا بار معنایی عمیق تری دارند و به این راحتی قابل بیان نیستند. آنچه تو می گویی هزاران سال است که بر زبان همه جاری است و همه آن را می دانند. استاد منظور دیگری داشت.
آندو تصمیم گرفتن نزد استاد بازگردند و از خود او معنای جمله اش را بپرسند. استاد با دیدن مجدد دو جوان لبخندی زد و گفت:
وقتی یک انسان دچار مشکل می شود. باید ابتدا خود را به نقطه صفربرساند. نقطه صفر وقتی است که انسان در مقابل کائنات و خالق هستی زانو می زند و از او مدد می جوید. بعد از این نقطه صفر است که فرد می تواند برپا خیزد و با اعتماد به همراهی کائنات دست به عمل زند. بدون این اعتماد و توکل برای هیچ مشکلی راه حل پیدا نخواهد شد. باز هم می گویم...
فاصله بین مشکلی که یک انسان دارد با راه چاره او ، فاصله بین زانوی او و زمینی است که برآن ایستاده است!
ممنونم بابت حضورتون و کامنت های بسیار به جاتون
یا علی مدد برادر مهربان من
شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند، و مرا برد به آرامش زیبای یقین
با خودم می گفتم
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
هیچ!!!
زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند
زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم...
بسیار عالی برادرم ..دس مریزاد :)
ساره میدونی کلا طرز نوشتنت عوض شده..

لطیف تر و یه خورده مهربون تر!!!!
نمی دونم ..شاید ...
لطف دارید کاوه
مرسی بابت کامنتت اما خوب زیاد ربطی به شلوغی سرم نداره ... یه تلنگر باید ساده باشه! یه تلنگر ساده همیشه اثرش بیشتره
آره خب
کامنتامم قابلی نداشت
کامنت گذاشتن برای داداش احسانم رو دوس دارم :)
سلام...!
ممنونم که اول شدی...!
ببین فرصت نشد بیام باقی کامنت قبلی رو برات بنویسم...
اون بود که گفتم هر چی خواستی بارمون کردی...
اصلا قیافه منو اون موقع اگر میدیدی...
میکشتی منو.
ساره تو حتی اگر منظورت من بودم هم نمیتونستی منو برنجونی اصلا نمیشه تصور کرد اینو...
انقدر خوبی...!
ممنونم بابت اینکه هستی.
چه خوب ساره ای هستی تو برای مهیارت..
خدا برا هم نگهتون داره..
سلام برلدر ویکی
خواهش میشه
خیلی لطف داری ویکی جان ..شرمنده نکن ما را ..این طوریام که می گی نیست ..خوبی از خودته
حضورم تنها همراهیه که می تونم برای دوستانم داشته باشم
ممنونم ..خدا یه زن خیلی خیلی خوب نصیبت کنه ..باب دل خودت :)
آخی...
خسته نباشید زوج مهربون
الهی با نتیجه گیری خوشگل از زحماتتون خستگی از تنتون دربیاد
قربونتون برم خواهری جونم ..ممنونم
تنتون سلامت
ای دور مانده از من ناچار و ناسزاوار
آنسوی پنج خندق - پشت چهار دیوار
ای قصه ی تو و من - چون قصه ی شب و روز
پیوسته در پی هم ، اما بدون دیدار
سنگی شده است و با من تندیسوار مانده است
آن روز آخرین وصل ،و آن وصل آخرین بار
بوسیدی و دوباره... بوسیدی و دوباره
سیری نمی پذیرفت از بوسه روحت انگار
با هر گلوله یک گل در جان من نشاندی
از بوسه تا که بستی چشم مرا ، به رگبار
دانسته بودی انگار ، کان روز و هر چه با اوست
از عمر ما ندارد ،دیگر نصیب تکرار
آندم که بوسه دادی چشم مرا ، نگفتم
چشمم مبوس ای یار ، کاین دوری آورد بار ؟
ممنونم برادر کاوه ..بسیار عالی
آره ساره
یواش یواش باید عادت کنی که زندگی همیشه اینجوری نیست که زن و مرد از صب تا شب قربون صدقه هم برن و لاو بترکونن
خستگی داره
اخم داره
قهر داره
بی احساسی داره
زیبایی هایی هم داره
باید تحمل کنی
سلام بابا علی :)
الهی قربونت برم ..من که چیزی نگفتم
اتفاقا از خدام بود ..چرا که انقده خودم خسته بودم که نگران این بودم نکنه از توان بی حالم مهیار تو ذوقش زده شه ..که خدا رو شکر گرفت خوابید
علی بابا ...همین که مهیار باشه کافیه .من چیز زیادی نمی خوام .حضورش برام بسه :) من سعی می کنم تا اون جایی که توانم قد می ده درکش کنم
یا علی بابایی :)
راستی آدرس رو درست فهمیدی
خونمون همون 20متری اول و نرسیده به فدک و کوچه کیهان
شما چه جوری میخواستی منو ببینی ؟ مگه محل کارت هم اونجاست ؟
نه ..ما هم تقریبا همون دورو براییم
محض مزاح عرض کردم
فقط یه شوخی بود دیدنت