تا وقتی بچه ای دنیا دنیا آرزو ست که تو تو ابرای آسمون شکلشو برا خودت مجسم می کنی
شاید به همه ی ماها یاد دادن که تا وقتی بچه ایم یا بخوایم خلبان بشیم یا معلم یا پلیس
هیچکدوم از ماها اوج رو تو بچگی تو چیز دیگه ای ندیدیم و حس نکردیم
ما ابهت و اوج رو یا تو آسمون دیدم یا تو کلاس درس یا تو خیابونا
ولی من تو بچگی هام فرق داشتم انگاری
می خواستم پزشک شم ..که نمی دونم چی شد که نشدم
می دونم ولی خب نیازی نیست که یاد آوری بشه
وقتی تو دنیایی هستی که نمی دونی خودت اومدی ..یا تبعید شدی
یا اینکه یه جای دیگه کاری کردی که تنبیه ت یا تشویقت اومدن به این دنیا بوده
وقتی این روزا می شنوی یکی فوت کرده ..می گی : چن سالش بود؟
یکی بر می گرده می گه 80 سال ..
می گی چه خوب مرده ..
بعد خودت فک می کنی یعنی منم 80 سااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااال عمر می کنم
حتی میانگین عمر تو دوره ی خودت رو نمی دونی
بی خیال خودم و آرزو هام ( شما بخون توهمات ) شدم ..
لیسانسمو همین تازگی ها تموم کردم ..ارشد قبول شدم ..دو روز دیگه می خوام تو رشته ای که می گن سخته ( نمی دونم اونا می گن سخته ) ادامه تحصیل بدم
به دکترا هم فکر می کنم ..به تدریس کردن هم فکر می کنم
تو دو ماهی که کار داشت لیسانسم تموم شه ازدواج کردم
سطحی که من به دنبالشم ..شاید هیچ وقت بدست نیاد ..چون من تو دانستن ها و علم آدم پر توقعیم
تو این هیرو ویر که کلی کار دارم ..و کلی کار نکرده ..
من که هنوز تحصیلاتم تموم نشده و تمومی هم نداره ..
منی که هنوز به دنبال یه جایگاه اجتماعیم
دوس دارم یه بچه داشته باشم که بهش عشق بورزم ..
من تمومیتم عشقه و مهیار می گه من لیقات این همه دوست داشتن هات رو ندارم سارا ..
تو خیلی مهربونی ..تو خیلی خوبی
بهش می گم برای اینکه از عشق من سر شور نشی پس بیا به یه بچه فکر کنیم که من از عشم برای اون هم بذارم
مهیار از علاقه ی وافر من به بچه خبر داره ..ولی می گه سارا ما خیلی کار داریم ..
ما آمادگی نداریم
می گه بعد ازدواجمون باید 5 / 6 سالی بگذره حد اقل ..
بهش می گم می دونی اختلاف سنیت با بچه ت با این اوضاع زیاد میشه
می دونی شور و شوق جوونی رو از دس می دی
می دونی باید برای بچه ت هم دوست باشی هم پدر و هم هم بازی!؟
مهیار می گه سارا من فعلا فقط تو رو می خوام داشته باشم
نگاه می کنم و نمی دونم چی باید بگم ..
می خندم و به مزاح بهش می گم مهیار مگه دسته توه؟!
اون قهقه می زنه می گه سارا پس به نظرت دس کیه ؟
بهش می گم مهیار اگه یه روز اومدم گفتم منم آره ..
حرفم تموم نشده می گه من دیگه خیلی محتاطانه بر خورد می کنم
می خندم و می گم .. نوچ آقای خونه ی من .. راه نداره
و این از بچه که محول شده به ظهور آقا
مهیار راس می گه ما خیلی کار نکرده داریم ..تازه با اینکه اون خیلی از من جلوتره
ولی خب ..
خودش هم خیلی بچه دوس داره ولی معتقده بچه دستو پاگیر من میشه
در حال که من اصلا چنین اعتقادی ندارم :(
بی ربط
روزی حضرت امیر(ع) اصحاب رو کنار تکه سنگ داغ بزرگی جمع کردند و فرمودن به اصحاب یکی یکی روی سنگ بایستید و اموالی را که دارید نام ببرید
اصحاب شروع کردند به رفتن روی سنگ و شمردن اموال ولی هرکس به حد توانی که در تحمل گرمای سنگ داشت می تونست بایسته و نام ببره تا نوبت رسید به سلمان فارسی. سلمان هم مثل بقیه رفت روی سنگ و به آقا عرض کرد هیچی و آمد پایین...
چه خوبه مثل سلمان هیچ نداشته باشیم...
ما همه شیران ولی شیر علم
حملهشان از باد باشد دمبدم
حملهشان پیداست و ناپیداست باد
آنک ناپیداست هرگز گم مباد...
ببخشید علی آقا ولی خدا وکیلی این دفعه اصلا نتونستم ربط بدم
داستان خوبی بود و برام تازگی داشت
و نکته ی جالبی رو گوشزد کرد ولی اینکه ارتباطش چی بود نمی دونم
هر چن که خودتون اولش گفتین بی ربط
بازم بسیار بسیار سپاس از لطف بی کرانتان :)
ببین من کاری ندارم کی میشه ولی هر وقت بچه دار شدین پیش غریبه نری ها من خودم تا اون موقع مطب می زنم بیا پیش خودم آشنا حساب می کنم( خب این هم از تبلیغاتمون)
حالا شما کجایی که من بیام پیشت ؟

شما می دونستی اگه نظام پزشکی ها برا خودشون تبلیغات کنن جرم محسوب میشه ؟
من مامور حاک بزرگ میتی کومن ..احترام بگذارید
!
چی شده داداش امید جان ؟
هیچی حرفی نداشتم ...
یعنی نظرم اینه که موضوع چیزی هست که نظری نمیشه گذاشت...
بخش خصوصی زندگی...
من هر چی اینجا می ذارم عمومیت های زندگیمه ..
من در مورد خصوصیت زندگیم عادت ندارم صحبت کنم
ولی در کل حضورت دلگرم کننده س هم شهری
ممنونم که هستی و بهم سر می زنی امید