قُلنج های مغز یک ضعیفه

به قول دکتر بوق ورود افراد گَنده دماغ ممنون ( شما بخون متلقا ممنوع)

قُلنج های مغز یک ضعیفه

به قول دکتر بوق ورود افراد گَنده دماغ ممنون ( شما بخون متلقا ممنوع)

یکشنبه ی من . . .

می گه کی خوام فلان چیزو تعطیل کنمو فلان چیزو قفل کنم

واقعا دلش میاد چنین کاری کنه

چه طور به خودش اجازه ی چنین تصمیم گیری می ده ؟؟؟

امروز باز دوباره دکتر عباسی رو دیدم ...تا امروز نمی دونستم اون خودش رئیس دانشگاهست

بهم گفته تا قبل امتحانا وقت داری

همه ی بچه ها از سخت گیری هاش می گن . . . ولی خدا رو صد هزار مرتبه شکر اون اصلا با من سخت گیر نیست

کلی هوامو داره و راهنماییم می کنه

امروز رفیعی رو هم دیدم ..متنو بهش دادم ..

می گه یه پسره کچلش کرده که متنو اون بنویسه و بخونه

رفیعی می گفت گیر کردم . . . نمی دونم چیکار کنم

بهش گفتم اگه می بینید من کنار نمی کشم به خاطر اینه که با نوشتن متن اختتامیه و خوندنش رسالتمو به . . . ثابت می کنم و در واقع حرف های دلمو توش می زنم

هر چی خدا بخواد همون میشه

رفیعی امروز گیر داده که چرا برا ما کار نمی کنی و با ما همکاری نمی کنی ..گروه ما به آدم هایی مثه تو نیاز داره

من باز محافظه کارانه و سر بسته یه حرفایی زدم و بهم می گه حرفاتون غیر منطقیه

برو بابا ..غیر منطقیه ..

مگه من با هر قشرو گروهو تفکری کار می کنم

تا فردا ظهر وقت دارم که یه سری متن برا گاه نامه ایمیل کنم

هنوز هیچی ننوشتم . . . این چن روز ازبس متن نوشتم و ویرایش کردم دمارم در اومده

دیگه چشام سویی نداره برا دیدن

خسته شدم در حد لالیگا

هنوز برنامه نچیدم برا خوندن اقتصاد مدیریت و هنوز بر نامه ریزی نکردم برا خوندن لغت های تخصصی زبان و هنوز متن های کنفرانس هفته ی بعد که شنبه میشه رو مطالعه نکردم چون باید برم کنفرانس بدم

ببینید چقدر کار دارم

علل الحساب مورد از همه مهم تر همین متنی که فردا باید بفرستم برا گاهنامه و نشریه

اونم متن ثیاثی که باید تحلیلشم بکنم

وای خدای من . . .

انقدر خسته م که نگو

هنوز ناهار نخوردم ..صبحونه م که 4 تا لقمه نونو مربا و کره و تا حالا هیچی . . . 

تازه این پسره می گه بیا با ما هم همکاری کن ...آخه وقت کو ؟

دلخوشیم به همین استاده خاکستریه که برادری رو در حق ما به جا بیاره که هیچی ...اونم هی را به را به ما اِستاپ می ده 

خیلی دوست داشتم دیشب بگه که تکلیفی که برام روشن کرده چیه ؟

ولی نذاشتم که

راستی منظورم از برتری ثابت کردن به تو این بود که یعنی بهت ثابت می کنم لیاقت اینو دارم که مثه یه فرده متشخص این جامعه باهام رفتار بشه و برام وقت گذاشته بشه

اگه فک می کنی ندارم ..روزی می رسه که بهت ثابت بشه من لیاقت دارم

اوکی ؟



نا مربوط نوشت :


رضا رفت مکه 

ای خدا . . . خوشا به سعادتش 

مطمئنم واسه ذاتش بود . . .

این بشر انقد تو مشهد برامون وقت می ذاشت و بدبخت جیکش در نمی اومد

چه کیفی بکنه تنهایی

نظرات 3 + ارسال نظر
وفا(امید) یکشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 09:44 ب.ظ http://www.rozegarejavani.mihanblog.com

کدوم استاد رو سراغ داری که با دانشجو دختر راه نیاد... اما ما پسرا بخصوص از نوع امید که بشینه ته کلاس هی سوتیهای اساتید رو بگیره و هی تکرار کنه بچه ها بخندن بره رو مخ استاد...آخ استاد قاطی میکنه ولی به روش نمیاره اما موقع امتحان بهت رحم نمیکنه...این همه مظلومیت رو نمیدونم کجا جا بدم...

خب کمتر شیطونی کن
تو چقد شیطون بودی خدایی
من اگه جای استادات بودم همون لحظه باید می رفتی حذف می کردی
پس تو تو کلاسا لوژنشین بودی
امید کله ت بوی قورمه سبزی می داده پس

وفا(امید) یکشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 10:16 ب.ظ http://www.rozegarejavani.mihanblog.com

قد بلندیم دیگه چه کنیم... ایشاا... خدا استاد مجیدی رو هرجایی که هست سالم و تندرست نگه داره ته کلاس وسط مینشستم به من میگفت هافبک وسط... آخه ۲تا مثل من چپ و راست کلاس بودن ولی ضعیفتر از من

هه هه چه باحال
کلی حتما بهت خوش گذشته دوران دانشجویی پس
و در واقع استادا کلی هم بارت می کردن

وفا(امید) یکشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 10:57 ب.ظ http://www.rozegarejavani.mihanblog.com

استاد جرات نمیکرد چیزی بگه..

آره خب
تو گفتیو منم باور کردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد