قُلنج های مغز یک ضعیفه

به قول دکتر بوق ورود افراد گَنده دماغ ممنون ( شما بخون متلقا ممنوع)

قُلنج های مغز یک ضعیفه

به قول دکتر بوق ورود افراد گَنده دماغ ممنون ( شما بخون متلقا ممنوع)

حرف های نا گفته ی ۲

من نه  دروغ می گم

نه مال کسی رو حتی یه اپسیلون بدون رضایتش خورده م

نه به نا محرم نگاه هرزه داشتم

نه زیراب کسیو زدم

نه به کسی کاری داشتم

ولی همیشه سعی کردم تا می تونم به همه محبت کنم

ولی کسی محبت منو نمی بینه ...

تنها سود محبت من اینه که تو دیگران توقع بی جا ایجاد می کنه ..فک می کنن وظیفه مه

خیلی تنهام ...خیلی

تازه به خاطر کارایی هم که می کنم مذمت می شم ..مثه گذاشتن چادر و محجبه بودن 

همین دیروز غروب که از بیرون خسته و کوفته برگشته بودم ( صبحش رفته بودم دانشگاه و تو ظل آفتاب موقع برگشت وسط ظهر رفتم کتابخونه پیش المیرا که با هم درس بخونیم ) بعد اون غروب بود که بر گشته بودم خونه ..کیفم سنگین بود ولی با این سنگینی ..یه سری خورده ریز خریده بودم که در نبود مامانم شام درس کنم

خسته و کوفته زنگ در خونه رو زدم ..بابام پشت آیفون بود و فقط اون خونه بود

فک کردم پوریاست ..می خواستم بگم مامان روغن سرخ کردنی گرفته ..که بابام پشت آیفون بود و ازش چیزی نپرسیدم

اومدم بالا ..اون وقتی منو دید گفت این چیه سرت و این چه چادریه ...

یادتون میاد یه چادر لبنانی گرفته بودم که گفتم خیلی بهم میاد و حجابشم درسته

گیر داد به حجابم که چرا انقد با حجابی ...

نمی دونستم اون لحظه چی بگم ..گفتم نه من این چادر رو برای راحتی برای دانشگاه رفتنم گرفتم

که صداشو برد بالا و سرم داد کشید که آره خودتو درگیر حجاب ..این چیزا کردی

که واقعا این طور نبود من که حجاب خاصی نداشتم ..خب سعی کرده بودم اون جوری باشم که خدا می خواد

..عصبانیتش رو رو من خالی کرد و گذاشت رفت والیبال با رفیقاش

من موندم و خدا و یه آینه ....با همون لباس و در نیاورده و خسته و کوفته ...با همکه ی ضعفی که داشت و گر ما زدگی که دچارش شده بودم ..رفتم جلو آینه و به خودم نگاه می کردمو زار زار گریه کردم ..

که خدایا من بابت کدوم عمل زشتم مذمت شدم ..

چه خطایی مگه ازم سر زده بود ؟

بعدش خودمو آروم کردم و رفتم مغازه که روغن سرخ کردنی بگیرم که شام درس کنم

از مغازه بر گشتمو ..لباسمو در آوردمو ..شروع کردم شام درس کردن ..که وسطاش هی یاده همه چیز و خودم و زندگیم و روز مرگی هام می افتادم

از یه طرف بادنجون پوست می گرفتمو ..از یه سمت دیگه اشک می ریختم

...اینه زندگی من

زندگی که خودم سعی می کنم خودمو با انرژی نشون بدم

دیروز که تو دانشگاه بودم و تو سلف نشسته بودم تا بعد کلاس یه چایی بخورم

یه سری از بچه ها بودن که سر حرف باز شدو ..به استاد جماعت رسید ..

واز حرف هایی که بچه ها در مورد استاد ها می زدن

و آخرش به این نتیجه رسیدیم که ما یه استاد سالم تو دانشگاهمون نداشتیم

همشون با دانشجو هاشون رو هم ریخته بودن ..با اینکه هم خودشونزن داشتن و هم بچه

و بچه ها از ارتباط هایی می گفتن که این استادا با دانشجو های دختر دارن

حرف یکی از استادا شد که من با هاشون دو ترم کلاس داشتم و تازه دیروز متوجه شده بودم که چرا اون سر کلاس باهام بد برخورد می کرد و نسبت بهم بی اعتنا بود ..و آدم حسابم نمی کد با تموم فعالیت ها یی که سر کلاس داشتم و با تموم نمره الف بودنم

..درسی رو که ازش می شدم ۱۹ رو بهم داده بود ۱۶ .. و چقدر بابت این نمره من گریه کرده بودم ..چون خیلی برا خوندن درسش زحمت کشیده بودم

تو دانشگاهیم که استاداش به خاطر اخلاقیات و رفتار هام و محجبه بودنم و پا ندادنم بهم حقم رو نمی دن ...تو خونه ی هستم که اگه نمازم طول بکشه یا اگه حجابم رو رعایت کنم یا اگه نماز شب خون باشم مذمت و مسخره می شم. . . به خاطر اعتقادم به خدا داداشم دستم می ندازه

تو جایی فعالیت و کار می کنم که باورم ندارن و منتظرن تا چیزی ازم ببین تا بهم انگ بزنن

به خدا می گم خدایا اصلا چرا منو آوردی تو این دنیا ..

می دونید چیکار می کنه ؟

سکوت می کنه

و منو وادار به سکوت می کنه 

تا کی سکوت کنم

برادر عزیزی که می ی اینا نا ملایمات زندگیه و ما جوونا قرتی بازیم می شه و از هر نا ملیمتی می شکنیم ...می دونی به تو داداش عزیزم چی می گم ..می گم من تو زندگی دچار گرفتاری هایی هستم ..که برای اینکه آرامش برای ارضای روحیم باید بجنگم ..

دارم بیستو چن ساله که می جنگم ..و واقعا خسته شدم

خسته شدم


نظرات 11 + ارسال نظر
هیچ پنج‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:16 ب.ظ http://diwarha2.blogfa.com/

تا حالا نشده که تو از عقاید دیگران خوشت نیاد ؟ شده
تا حالا نشده که به کسی بگی داره اشتباه می کنه ؟ شده
درست یا غلطش رو کاری ندارم
تو نمی تونی به عالم آدم بگی که همونجوری رفتار کنن که خودت میخوای
مطمئنا همه ما یه جایی به چیزهایی که معتقدیم با هم برخورد می کنیم و این مسائل پیش میاد
این ها طبیعیه ولی چون خسته بودی نتونستی تحمل کنی
این حرف ها و حدیث ها هم تا ابد ادامه داره مگه اینکه زندگی اجتماعی رو رها کنی و بری تو جنگل زندگی کنی که آخ حال میده
کئی
بینگوم
نخش

آخه کجاش طبیعیه . . .
من شاید نظرم رو تو دنیای واقعی بگم ولی هیچ وقت نظرم رو تحمیل نکردم
و اینکه من نظرم رو تو عمل می گم نه حرف ..
یعنی اگه بخوام به یه فردی بگم داره بد رفتار می کنه یا بد انجام می ده خوبشرو خودم انجام می دم
تنها جایی که نظرات و عقایدم رو نمی تونم اثبات کنم که عمل می کنم دنیای مجازی که انقد راحت تو دنیای مجازی ابراز عقیده می کنم
من تو دنیای واقعی برای به کرسی نشوندن نظرم به کسی بی احترامی نکردم و نمی کنم و کسیو تحقیر نمی کنم
نمونه ش دوستی با دوستانم در دنیای واقعی با عقاید کاملا مخالفی که با من دارن ...
یا ارتباط و احترام به همه ی آدم های اطرافم در دنیای واقعی با همه ی عقایدشون
من کی گفتم عالمو آدم همون جوری رفتار کنن که من می خوام ..
چرا حرف تو دهن من می ذاری
من می گم به من کاری نداشته باشن و تحقیرم نکنن و بهم بی احترامی نکنن زیر سوالم نبرن ...نخوان که منو بشکونن
نخوان که منو له کنن

حسین رها پنج‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:32 ب.ظ http://www.sabz-raha1.blogsky.com

حسین رها تازه شروع کرده شاعری و!

موفق باشه این حسین رهای گل ما

جستجوگرمرگ پنج‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:05 ب.ظ http://berangeman.blogfa.com

درود بر تو ساره جان
به قضاوت دیگران کاری نداشته باش چه پدر چه استاد چه برادر و هر کسی که هتس ... خودت باش ... رها باش ... با چادر لبنانی یا بدون روسری ... از قضاوت دیگران نترس چون همیشه هست ...
در راهت استوار و برقرار باشی
مانا

ممنونم از حضور و دلگرمیتون

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:58 ب.ظ

دلم به بهانه تو گریست..


بگذار بگرید و بداند هر آنچه بخواهد همیشه نیست

کاوه پنج‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:09 ب.ظ http://www.gongekhabdide.blogsky.com

چقدر سخت است که ببینی

غریبه ها بهتر از آن "یک نفر" احساست را می فهمند

آی گفتی داداش کاوه . . . واقعا سخته :(

وفا(امید) پنج‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:14 ب.ظ http://www.rozegarejavani.mihanblog.com

فقط یه چیز میگم...به نتیجه اعتقاداتت فکر کن فقط همین....
مسخره هست که از آزادی حرف میزنن ولی آدمی مثل تورو مسخره میکنن تویی که به میل خودت و نه از روی اجبار این حجاب رو انتخاب کردی...
روی عقایدت همیشه بایست چون میدونی درسته...

چی بگم والا . . .
خدا کمک کنه ... بله همین کار رو خواهم کرد داداش امید

خورشید جمعه 12 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:28 ق.ظ http://www.khorshid85.blogfa.com


درود

۱- اگر این کارهایی که انجامش می دهید، براستی باور و ایمان شماست، سفت و سخت به آنها بچسبید و همچنان برایشان بجنگید، گریه هم بکنید ولی در تنهایی
این ها به آدم «وجود» می دهد و حس «بودن»
دست کم پیش خودتان شرمنده نمی شوید

۲- چگونه زبانتان می چرخد و دستتان روی دکمه های کیبورد می رود که به آن چنان آدم هایی بگویید و بنویسید: استاد؟!

۳- راستی شما یکهو، بی خبر کجا رفتید؟ از ۳۱ خرداد تا ۵ اردیبشهت وبلاگتان را بازدید کردم ولی پس از آن را نه، چون خسته شدم از بس آمدم و نبودید!!

شاد و پیروز و تندرست و سبز و نویسا باشید
بدرود

سلام جناب خورشید عزیز

۱) بله درسته ...همین کار را خواهم کرد ..همان گونه که قبلا می کردم

۲ ) واقعا درست می فرمایید

3) در پست های پایین دلیل نبودن و بستن بلاگم رو توضییح دادم و عذر خواهی هم کردم
البت می دونم کافی نیست / بازم عذر می خوام ..ببخشید که می اومدید و بنده نبودم ...بسیار بسیار بابت حضورتان خرسند و خوشحالم


مستدام سلامتو سر افراز باشید

همکنون... جمعه 12 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:58 ق.ظ http://hamaknoon.net

این شوخی نیست
آپم

اومدم . . . اگه شوخی بود که موهاتو می کشیدم خو

دوقلوها جمعه 12 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:18 ب.ظ http://www.negarin.blogsky.com

آدم برا چیزی که اعتقاد داره ارزش قائله و حتی شده تا پای مرگ رهاش نمیکنه
چیزایی که برای آدم ارزش میشن هم جاشون تو قلبه آدمه پس اگه کسی یا کسانی بهشون توهین جز ناراحتی ثمره ای نداره
واقعا آفرین که برای خودت یک چیزی که اون دنیاپاداش داره را ارزش قرار دادی
راستی به ماهم سر بزن

ممنونم از شما ...خوش اومدید
حتما میام :)

saeed جمعه 12 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:37 ب.ظ

بر پدر و مادر کسی لعنت که نظرات بلاگشو تائید نمیکنه

ای بابا
گفتم که پدر و مادرش گناه دارن . . . اقلش بگید لعنت بر خودش

مجتبی شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:35 ق.ظ http://WWW.MOJTABAHAMRANG.COM

از این به بعد حتما می خونمت. الان فقط اومدم بلاگمو چک کنم. فردا میام می خونمت. خوشحالم از آشنایی با شما خانوم.

منم خوشحالم . . . ممنونم
خوش اومدی :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد