بااینکه من بهش گفتم می خوام برم اعتکاف و اون نذاشت و بهم تشر زد ..و منم بغض تو گلوم جمع شده بود ..
و تلوزیون داشت فوتبال ایران و ازبک رو نشون می داد و داداشم ازگلی که انصاری زده بود ..خوشحال بود
و جواد خیابانی که هی را به را تعریف می کرد ..جوری تعریف می کرد که انگاری ما ایرانیو .ایران جماعتو فوتبالیست هاشو ..راند خوارای پشت پردهو ..لابی هاشو چیزی نمی دونیم
و اون توپی که از تو دروازه ی ایران فید بک شدو توسط کمک داور گله مردود اعلام شده بود ..در حالی که تو تصویر آهسته گل بود ..و جواد خیابانی که هی لاف پوشوی می کرد و می گفت باید باید تمام توپ کاملا وارد دروازه می شد ..در حالی که اگه چششو اندازه ی بدنی خیکیش چهار تا می کرد متوجه می شد که واقعا گل بود
..
من از اینکه به اعتکاف نمی تونم برم افسرده شده بودم
45 دقیقه بعد تی شرتی رو که منو المیرا تموم فرهنگو قارنو بازار رجایی رو گشته بودیم تا یه چجیز خوب بخریم ..
یه تی شرت آبی نفتی با یه سری طرح راه رای ریز و هاشوری خیلی کمرنگ
که خیلی هم خوشکل بود ..که کادو شده بود ...گذاشتم رو میز عسلی که بابام وقتی اومد ..دیدتش
خیلی خوشش اومده بود و پوشیده بود
من تشری که غروبی سرم زده بود با حرف هایی که بهم گفته بودو همون موقع گذاشتم کنارو بی خیال شدم
ولی هنوز دارم برا نرفتنم اشک می ریزم
امشب پذیرش بود
خیلی ناراحتم
حتی نمی تونم خودمو آروم کنم
خدا نمی خواست من برم چون لایق نبودم ..اگر نه بابامو راضی می کرد
به خدا می گم خدایا .تو رو خدا بابامو راضی می کنی ..می گه نه
خب چی می شد دله بابامو نرم می کردی و راضیش می کردی
چی می شد ؟
هان
منو بگو که می خواستم روحیه م رو بسازم
تازه از تهرون اومده بود غروبی
بهش گفتم می خوام برم اعتکاف . . . بازم بهم تشر زد ...که آره این جوری و اون جوری
امسال فک می کردم می تونم بعد از بیستو چن سال معتکف شم
ولی نمی شم
می خواستم برم یکی از دانشگاه های استان برای اعتکاف ولی نمیشه
خیلی ناراحت شدم ..بغض گلومو گرفته بودو اشک تو چشام جمع شده بود
جلو خودمو جلوشون گرفتم که قطره اشکام از چشام نیاد پایین
یه دختر بیستو چن ساله که دارم ارشد می خونم ولی هیچ استقلالی برای خودم ندارم اینجاس که می فهمم واقعا ضعیفه م
من باش که می خواستم برم اعتکاف برا تجدید روحیه تا بعد از بر گشت از اعتکاف با قدرتمندی بیشینم درسامو بخونم ..کارمو بکنم
تا چن ماه یه انرژی مضاعف داشته باشم
دارم اشک می ریزم اینا رو می نویسم
تا صبح فک کنم دیوونه شم برا اینکه نشد برم
ببین چقد بی لیاقتم که قسمتم نشد که برم
احتمالا کلی از شماها مثه خونواده م بهم می خندید و پیش خودتون مسخره م می کنید و می گید ببینیید دختره چه خله که لحظه هاش رو برای نرفتن به اعتکاف خراب می که
یا اینکه چقدر بی کاره که می خواد با رفتن به اعتکاف وقتش رو تلف کنه
ولی من نه خلم ..نه بیکارم ..هیچی
من فقط این هفته ها دچار یه تضعیف روحیه ی شدید شدم که فکر می کردم با رفتن به اعتکاف می تونم به حالت اولم بر گردم
حتی خدا هم منو دوس نداره
امروز از خدا پرسیدم خدایا منو دوس داری ؟
خدایا چقدر قبولم داری و تاییدم می کنی ؟
خدا گفت فقط یه ذره
می فهمین بچه ها .. . خدا می گفت فقط یه خورده قبولت دارم
دارم از بغض منفجر میشم
من کجا می تونم با صدای بلند گریه کنم . .
مگه من از این زندگی نکبت چی می خوام ؟
اصلا من با این خونواده یی که دارم حقشونو برم یکی از این دخترای بی اعتقادو فشنال بشم
امشی چرا هر چیزی منو یاده اون جا میندازه ..خدایا
بعدا نوشت :
دعا کنید من بتونم برم / خواهش می کنم
دو تذکر مهم / دی :
شما یادتون نمیاد یه زمان مرد روش نمیشد بدون سیبیل بره تو خیابون! الان بعضیا بدون کیف آرایش نمیرن بیرون.
مرد را ندا آمد اگر آرزوئی داری بکن که برآورده شود.عرض کرد اقیانوس آرام را آسفالت خواهم.ندا آمد سخت است آرزوی دیگری کن.گفت قدرتی خواهم که زنان رابشناسم ، ندا آمد اقیانوس را 2 بانده میخواهی یا 4 بانده؟...
برگرفته از وبلاگ عالیجناب کنتور
رفتنت آینهی آمدنت بود، ببخش
شب میلاد تو تلخ است که ما گریه کنیم
آسمانا! همه ابریم، گرهخورده به هم
سر به دامان کدام عقدهگشا گریه کنیم ؟
روز پدرو مرد و کلا جنس ذکور رو رو به داداش علی عزیز و یه برادر تمام عیار (دیوار ) / به داداش فرداد مهربان مهربان ها و دوست داشتنی و همه چیز دان (هفتمین قاب )/ به جناب خورشید عزیز (کشکول )/ به علی رضا خان با جنبه ( دویتور بوق )/ به فرشید قربان پور (سه رنگ )/ به داداش آرش استاد مهربان و دوست داشتنی (غرولند های یک جهان سومی )/ به داداش امید عزیز و دلسوزو مهربان ( حرف دل ) / به ویکی بازیگوش و شوخ طبع (بی جوابی ) / به داداش پیمان سرخوش و غایب از نظر (سایه روشن ) /به همکنون کم حرفو نابغه / به داداش فرهاد نکته دان (نقطه ،ویرگول ) /به داداش پوریای مهربان و با مرام (خرمگس خالتور ) / به علی داداش مهربان (عشق سوزان . فراری )/ به جناب ساکی محترم(از هر دری سخنی ) / به جناب سپهر خوش سخن (مذاب ها ) / به محمد حسین خان گرامی( پروتاگونیست) / آقا سعید قدرتمند (نابودی ام اس )/ داداش کاوه ارجمند (شعر های عمو مهرداد ) / ارشام (تحفه )/ حسین رهای آزاد و مستدام (قمار باز ) و مجتبی همرنگ با هوش (داروک ) صمیمانه تبریک می گم و براتون آرزوی بهترین بهترین ها رو دارم دوستان عزیز و مهربان
ان شالله براتون بهترین لحظات رقم بخوره و خوده مرتضی علی شافع و نگهدارتون باشه و همیشه و همه جا یا ورتون
ان شالله
و همین طور به همه ی پدر های مهربان و پدر مهربان و زحم کش خودم تبریک می گم و دستش رو با جانو دل می بوسم / الهی قربونش برم
این شعر هم تقدیم به شما دوستان عزیز جنس ذکور جهت خنده / باشد که رستگار شوید
مرد یعنی کار و کار و کار و کار
یکسره در شیفت های بیشمار
مثل یک چیزی میان منگنه
روز و شب از هر طرف تحت فشار
مرد موجی است هی در حال دو
جان بر آرد تا برآرد انتظار
او خودش همواره در تولید پول
لیک فرزند و عیالش پول خوار
با چه عشقی دائما در چرخشند
گرد شهد جیب او زنبور وار
چون که آخر شب به منزل می رسد
خسته اما با لبانی خنده بار
جای چای و یک خدا قوت به او
می شود صد لیست در پیشش قطار
از کتاب و دفتر و خودکار ، تا
اسفناج و پرتقال و زهرمار
آن یکی می خواهد از او شهریه
این یکی هم کفش و کیفی مارک دار
هر چه می گوید که جیبم خالی است
هر چه می گوید ندارم ، ای هوار
نعره می آید : "به ما مربوط نیست
ما مگر گفتیم ماها را بیار"
مرد یعنی آن که با پول و پله
می شود در خانه ، صاحب اعتبار
مرد یعنی سکته ، یعنی سی سی یو
ختم مطلب ، مرد یعنی جان نثار
خلقتش اصلا به این خاطر بود
تا درآرد روزگار از وی دمار
یا علی مدد _____
این روزا چیزی ندارم برا گفتن . . . یعنی دارم ولی حسش نیست
ما تو دوستان بلاگر یه خانوم دکتر یا آقا دکتر نداریم بیاد ببینه ساره چشه ؟ :)
ساره پست می ذاشت روزی چن بار قده دامنه ی سلسله جبال البرز ..حالا چی شده که نمی تونه بدذاره ؟
واقعا در عجبم
من نه دروغ می گم
نه مال کسی رو حتی یه اپسیلون بدون رضایتش خورده م
نه به نا محرم نگاه هرزه داشتم
نه زیراب کسیو زدم
نه به کسی کاری داشتم
ولی همیشه سعی کردم تا می تونم به همه محبت کنم
ولی کسی محبت منو نمی بینه ...
تنها سود محبت من اینه که تو دیگران توقع بی جا ایجاد می کنه ..فک می کنن وظیفه مه
خیلی تنهام ...خیلی
تازه به خاطر کارایی هم که می کنم مذمت می شم ..مثه گذاشتن چادر و محجبه بودن
همین دیروز غروب که از بیرون خسته و کوفته برگشته بودم ( صبحش رفته
بودم دانشگاه و تو ظل آفتاب موقع برگشت وسط ظهر رفتم کتابخونه پیش المیرا
که با هم درس بخونیم ) بعد اون غروب بود که بر گشته بودم خونه ..کیفم
سنگین بود ولی با این سنگینی ..یه سری خورده ریز خریده بودم که در نبود
مامانم شام درس کنم
خسته و کوفته زنگ در خونه رو زدم ..بابام پشت آیفون بود و فقط اون خونه بود
فک کردم پوریاست ..می خواستم بگم مامان روغن سرخ کردنی گرفته ..که بابام پشت آیفون بود و ازش چیزی نپرسیدم
اومدم بالا ..اون وقتی منو دید گفت این چیه سرت و این چه چادریه ...
یادتون میاد یه چادر لبنانی گرفته بودم که گفتم خیلی بهم میاد و حجابشم درسته
گیر داد به حجابم که چرا انقد با حجابی ...
نمی دونستم اون لحظه چی بگم ..گفتم نه من این چادر رو برای راحتی برای دانشگاه رفتنم گرفتم
که صداشو برد بالا و سرم داد کشید که آره خودتو درگیر حجاب ..این چیزا کردی
که واقعا این طور نبود من که حجاب خاصی نداشتم ..خب سعی کرده بودم اون جوری باشم که خدا می خواد
..عصبانیتش رو رو من خالی کرد و گذاشت رفت والیبال با رفیقاش
من موندم و خدا و یه آینه ....با همون لباس و در نیاورده و خسته و کوفته ...با همکه ی ضعفی که داشت و گر ما زدگی که دچارش شده بودم ..رفتم جلو آینه و به خودم نگاه می کردمو زار زار گریه کردم ..
که خدایا من بابت کدوم عمل زشتم مذمت شدم ..
چه خطایی مگه ازم سر زده بود ؟
بعدش خودمو آروم کردم و رفتم مغازه که روغن سرخ کردنی بگیرم که شام درس کنم
از مغازه بر گشتمو ..لباسمو در آوردمو ..شروع کردم شام درس کردن ..که
وسطاش هی یاده همه چیز و خودم و زندگیم و روز مرگی هام می افتادم
از یه طرف بادنجون پوست می گرفتمو ..از یه سمت دیگه اشک می ریختم
...اینه زندگی من
زندگی که خودم سعی می کنم خودمو با انرژی نشون بدم
دیروز که تو دانشگاه بودم و تو سلف نشسته بودم تا بعد کلاس یه چایی بخورم
یه سری از بچه ها بودن که سر حرف باز شدو ..به استاد جماعت رسید ..
واز حرف هایی که بچه ها در مورد استاد ها می زدن
و آخرش به این نتیجه رسیدیم که ما یه استاد سالم تو دانشگاهمون نداشتیم
همشون با دانشجو هاشون رو هم ریخته بودن ..با اینکه هم خودشونزن داشتن و هم بچه
و بچه ها از ارتباط هایی می گفتن که این استادا با دانشجو های دختر دارن
حرف یکی از استادا شد که من با هاشون دو ترم کلاس داشتم و تازه دیروز
متوجه شده بودم که چرا اون سر کلاس باهام بد برخورد می کرد و نسبت بهم بی
اعتنا بود ..و آدم حسابم نمی کد با تموم فعالیت ها یی که سر کلاس داشتم و
با تموم نمره الف بودنم
..درسی رو که ازش می شدم ۱۹ رو بهم داده بود ۱۶ .. و چقدر بابت این
نمره من گریه کرده بودم ..چون خیلی برا خوندن درسش زحمت کشیده بودم
تو دانشگاهیم که استاداش به خاطر اخلاقیات و رفتار هام و محجبه بودنم و
پا ندادنم بهم حقم رو نمی دن ...تو خونه ی هستم که اگه نمازم طول بکشه یا
اگه حجابم رو رعایت کنم یا اگه نماز شب خون باشم مذمت و مسخره می شم. . . به خاطر اعتقادم به خدا داداشم دستم می ندازه
تو جایی فعالیت و کار می کنم که باورم ندارن و منتظرن تا چیزی ازم ببین تا بهم انگ بزنن
به خدا می گم خدایا اصلا چرا منو آوردی تو این دنیا ..
می دونید چیکار می کنه ؟
سکوت می کنه
و منو وادار به سکوت می کنه
تا کی سکوت کنم
برادر عزیزی که می ی اینا نا ملایمات زندگیه و ما جوونا قرتی بازیم می شه و از هر نا ملیمتی می شکنیم ...می دونی به تو داداش عزیزم چی می گم ..می گم من تو زندگی دچار گرفتاری هایی هستم ..که برای اینکه آرامش برای ارضای روحیم باید بجنگم ..
دارم بیستو چن ساله که می جنگم ..و واقعا خسته شدم
خسته شدم
مامانم کار تو باغ ...گل و گیاه پرورش دادن رو دوست داره ..
از گل های خونگی بگیر تا باغچه تا باغ های بزرگ برای کاشتن صیفی جات و سبزی جات ...و تا کاشت برنج و گندم حتی
بعد این همه سال گذشت از زندگی پدر و مادرم . . . امسال یکی از دوست های پدرم به پدرم پیشنهاد کاشت برنج داد ...و بهش گفت من زمینم رو در اختیارت قرار می دم ...زمینش حدود ۱۲ خویز می شد و یه زمین پر کار و پر مرز بود ..شبیه این زمین های شالیزاری پله ای که شاید شما هم دیده باشید ..البته نه با اون شیب زیاد که در دامنه های کوه دیده میشه
هیچی دیگه ...از عید تا به امروز پدر و مادرم و کارگر هایی که می گیرن دارن رو اون زمین کشت می کنند
من یه روز اون اولا که قبل عید می شد فقط رفته بودم زمینو دیدم و یکی هم دو سه روز پیش
واسه همین بود که تموم کارای خونه افتاده بود با من ..که می گفتم که هم مشغله ی کاری دارم ..هم مشغله ی خونه و هم مشغله ی درسی
واسه همین بود که نمی تونستم آن لاین باشم و بلاگم بسته بود ..
چون انقدر مشغله م زیاد شده بود که به کارای روزمره ی خودم به زور می رسیدم ...اینو گفتم که به یه سری از دوستان بگم که من شما ها رو نه یادم رفته و نه فراموشتون کردم و نه از بستن بلاگ قصد بی احترامی داشتم
یه باری هم که بلاگم بسته بود به خاطر این بود که یکی از دوستانم فهمیده بود این بلاگ منه و شروع کرد به خوندنش ...که یه چن روز بسته بود
کلا بازم بابت نبودن و کم بودنم خیلی عذر می خوام
و اما بگذریم
دوس دارم روزی برسه که تو بلاگ هر کی نظر می ذارم نظرم رو تایید نکنه
یا پاکش کنه یه بهم بگه سکوت ...مثه مدیر وبلاگ اعترافات یک خوشحال و
مدیر وبلاگ سپیده دمی که بوی لیمو می دهد و
مدیر وبلاگ همکنون
این طوری دیگه حالیم میشه و تو کتم می ره که ساره نه تنها تو دنیای واقعی جایی نداره بلکه تو دنیای مجازی هم جایی نداره و باید بره گورشو گم کنه
ساره برو گورتو گم کن ..حالیته ساره
اون روز میاد حتما ..اون روز خوب میاد