قبول دارید همه ی ما گناه کاریم ؟
همه ی ما وقتی یکی بهمون می گه تو بهترینی
عینت تا حالا ندیدم
تو دل خودمون می زنیم زیر گریه ...چرا که اونی نیستیم که اونا می گن
دارم فک می کنم جواب خدا رو باید چی داد ..
منه ساره که حاضر به جوابم و تو حرفام گفته هام صحبتام کلمه کم نمیارم و و برا همه چی جواب دارم
برا خدا چی ؟برا خدا جواب دارم ؟
خسته شدم از این زندگی نکبتی پر دردسر
این چرا آیکون زار زار گریه کردن نداره
آدما چقدر بی ادبن
تازه فک می کنم بی ادب چیز خوبشه
امروز گزارش کارم رو بردم تحویل بدم دانشگاه یه گزارش کار120 صفحه ای
رفتم پیش مدیر آموزشمون و اون گفت گزارش کارای استاد فلانی رو آقای حیدری می گیره
آقای حیدری تو سالن دفاع بود / من زیاد دیده بودمش ولی نمی دونستم بهش می گن حیدری
به یه آقایی که تو همون سالن دفاع بود گفتم آقای حیدری .. ؟!؟؟گفت کارت چیه ..؟؟
گفتم هیچی این گزارش استاد فلانی رو می خوام تحویل بدم ..گفت : بنداز این جا برو
گفتم من همین طوری بذارم اینجا برش می دارید ..تو این شلوغی ها گُم نشه ..
گفتم شما آقای حیدرید ؟
گفت نه ..آقای حیدری اون پایینه ..
من برای اطمینان کار گفتم جناب این گزارش رو پس پیشتون بذارم !؟؟
گفت مگه نگفتم بذار برو
گفتم باشه .. من خیلی با ادبانه گفتم / فقط فامیلی شریفتون رو می تونم بدونم
ولی اون یه دفعه عصبانی شد و با دادو بی داد گفت : تازه بدهکار هم شدیم داریم مسولیت گزارش کارا رو به عهده می گیریم در حالی که وظیفه ی استادتونه
حالا شما
بعد باز در ادامه گفت : (با یه لحن بی ادبانه و تند خویانه ) اصلا از این اتاق برو بیرون
این که صداش بلند شد ..گفتم جناب من که چیزی نگفتم ..من فقط فامیلیتون رو برای اطمینان کار می خواستم
اشک تو چشام حلقه زدو ..خیلی حالم بد شد
چون اگه گزارشم رو نمی گرفت من چطوری می دادمش به استاد
تو این هیرو ویر آقای حیدری سر رسید و گفت قضییه چیه /
منم مختصر گفتم
و حیدری گفت ..ول کن این گزارشو بهم بده و برو
از در اتاق اومدم بیرون تا نامه ی ای رو ببرم برای بایگانی تا دانشکده ی اون طرف محوطه
پرنده پر نمی زد و کلی خلوت بود
من تموم این فاصله رو گریه کردم
از صبح ساعت هفت تا 5/ 12 ظهر داشتم جمع بندی می کردم و کار تایپ انجام می دادم که ببرم دانشگاه تحویلش بدم ..
آدمهای اطرافم این روزا منو به خاطر نوع پوششم خیلی اذیت می کنن
از استادای ترم قبل بگیر ..همکلاسی هام
و همه ی آ؟دمای اطرافم
چرا ما آدما نمی تنیم همون جوری باشیم که خودمون می خوایم
اگه یکی دوس داره جیغ آرایش کنه
رژو گونهو رژ لب سکسالکشن بزنه
یا لباسای لوکس و جیغ و گرون قیمت آنتیک بپوشه
یا یکی دوس داره موهاشو های لایت کنه و بریز بیرونو گردنشو تا چاک سینه هاش و دم پر گوشاشو معلوم کنه
من علاقه ای به این کارا ندارم ..باید مذمت بشم؟
باید سر خورده شم؟
باید نگاه های سرد ببینم
چرا جامعه ی ما این جوری شده
چرا آدما این جوری شدن
خیلی امروز ناراحتم
بعده اون اتفاق های ظهر ..یکی از دوستامو دیدم که می گفت یکی از پسرای گروه رفته چیزی رو از سمت تو گفته و گفته تو گفتی
در حالی که من اصلا اون حرفو نزده بودم
خدایا من به همه ی آدمها با همه ی عقایدشون و رفتار هاشون و نوع حرکاتشون تو زندگی واقعی کنار اومدم و به همه احترام گذاشتم و برای همه ارزش قائل شدم
چرا با من از این بازی ها می شه ؟
امروز داشتم داغون می شدم از هجوم این غما
خیلی ناراحتم خیلی
شاید مقصر کسی نیست
شاید مقصر خدا نیست
بنده هاش نیستن
خدایا مقصر منه بنده ی حقیر احمقتم ..
مقصر منم
پ ن :
چقدر من خسته م
فردا یه روز جدید نیست ...
فردا یه روز تکراریه
یه روز گنگ
یه روز مبهوط
یه روز مثه روز های تموم عمرم
یه روز که من می تونم به عنوان فردا پیش بینیش کنم
پ ن :
سرم می خاره و من با دو دستم می خارونمش
کاش یه لیوان چایی داغ با خرمای خشک بود این جا
الان می رم برا خودم می ریزم
و از مامانم می پرسم مامان تو هم چایی می خوری ؟
مامانم کمی مکث می کنه و می گه :
می گه :
دو به شکه . . .
و در نهایت می گه بریز . . . می خورم
و من یه لیوان برای خودم و یه فنجون برای مامانم چای می ریزم و ثریا می بینیم و می خوریم
گاهی اوقات فکر می کنم من دارم مثه ثریا خنگ و بی فکر میشم
از راهی که ثریا رفته بد جوری اِبا دارم
خدا عاقبت همه ی ما آدما رو ختم به خیر کنه
خدایا هوای منو داشته باش . . .
خدایا هر کیو ول کردی منو نکن ..سفتو محکم منو داشته باش
بوس خدا جونم ..بوس
همیشه دلم یه شوهر باهوش باتقوا مهربون و با فهمو کمالات می خواسته
که خدا رو شکر مهیار تو همه چی . . . همه چیز تمومه
دست گُل مامان بابای مهیار درد نکنه با فرزند صالحی که تحویل جامعه دادن
خدا بهشون عوض بده
چقد خوبه همسر آدم ..آدمو درک کنه ..
یه جورای تکیه گاه آدم باشه
وقتی مهیار غروبای پنج شبه میاد و غروبای جمعه می ره یه دلگرمیه که هیچ وقت تو این بیستو چن سال نداشتم
کلی حرف وکلی راهنمایی ..کلی دلگرمی
البته مهیار معتقده من تموم اینا رو دارم بهش می دم ..دل گرمی ..و من برای اون به همین شکلم
نمی دونم والا
در هفته کلی زنگ می زنه ..و معتقده حتی شنیدن صدای من براش نقطه ی قوته
وقتی آخر هفته ها این مسافت طولانی رو میادو می ره کلی استرس برم می داره برای اینکه به سلامت بیادو به سلامت بر گرده
این شب پنجشنبه که اومده بود و آنن خوابش برده بود کلی اظهار شرمندگی میکرد
که من زرنگی کردمو بهش گفتم ایرادی نداره فقط باید جبرانش کنی
این دفعه ای ازش خواستم که هفته بعد باید شنبه رو پیشم بمونه
یعنی دو روز به این می گن با یه تیر دو نشون زدن
مهیارم با داشتن تموم مشغله هاش قبول کرده که هفته ی بعد شنبه رو بمونه
دیگه مهیار باشه که یهویی خوابش نبره ..هر چن که من خودم خیلی خیلی بیشتر از اون خوابم می اومد
امروز یکی از هم گروهیام منو عاطفه رو دعوت کرد برای ناهار
برادر زاده ی پسرش رو هم آورده بود ..برادر زاده ش کلاس اول دبیرستان بود ..بچه تیز هوش و معدل بیستی بود و فوق العاده درس خون
هم گروهیم می گفت : تو یعنی من و عاطفه و خودش و برادر زاده ش بریم بیرون ناهار ..منو و عاطفه قبول نکردیم ..
عاطفه که می گفت کلی کار داره و مشغله ش زیاده .ولی من نرفتم چون برادر زاده ش پسر بود
در واقع نرفتم چون واسه برادر زاده ش خوب نبود ..
رفیق نفهمم برادر زاده ی پسرش رو آورده بدون این که حتی فک کنه درس نیست اون با سه تا غیر هم جنسش بشینه
خوده نفهمش نفهمید واقعا داره راه رو برا برادر زاده ش باز می کنه ..بچه ی نوجَونی که اصلا تو این خطا نیست
بالاخره اصلا دُرس نبود ..من تا تهش نمی رم و دقیقا نمی خوام باز کنم که منظورم چیه ولی شما خودتون بگیرید
بچه ی بیچاره خودش درسخونه ولی عمه ی خنگش اونو آورده بود که نشست و بر خاست با غیر هم جنس رو بهش یاد بده ..احمق
درسته ما خیلی ازش بزرگتر بودیم و قصدو نیت فقط صرف ناهار بود و اون بچه هم یه نوجون 15 ساله بود ولی نباید بگیم بچه بود چرا که نبود ..چرا که هوشو گوشش هم باز بود ..ولی از نظر من فرقی نمی کنه ..همیشه همه ی مسائل از قضایای بزرگ به وجود نمیاد ..
مباحث خیلی ریزه که در آینده دردسر های بزرگ ر برا آدم درس می کنه ..
نظر من اینه
اگه ما انقد عقل پیدا کنیم و انقد شعور داشته باشیم که تقوا پیشه کنیم و بتونیم جلو غیر همجنسمون خودمون رو کنترل کنیم و حیا پیشه کنیم و برا خودمون دردسر درس نکنیم و خیال بافی نکنیم ..انقده شعور داشته باشیم که حد و مرز ها رو بشناسیم اون موقع س که با حفظ همه ی این موارد نشست و بر خاست با یه غیر هم جنس موردی پیدا نمی کنه ..ولی اگه غیر این باشه دردسر ساز میشه و انسان رو وادار به گناه می گنه
حالا من اینا رو کلی می گم ..اصلا منظورم به این بچه ی بیچاره ی نوجون چشمو دل پاک که چیزی حالیش نمی شد نیست
کاش ما فک نکرده هیچوقت کاری انجام ندیم ..
هیچ وقت
مواظب بچه هاتون باشید پدر مادر های نازنین
خیلی مواظبشون باشین
اونا هر حرکت و عکس العملی داشته باشن از حرکات و اعمال خوده شما بزرگ تر هاست که نتیجه می گیره ..یا در واقع نشات گرفته از خوده رفتار های شماهاست ..چه تو خونه (در واقع مخصوصا خونه ) و چه تو محیط بیرون اعم از محیط های کاری و دانشگاهیو مدرسه ...
خیلی خیلی مراقب بچه هاون باشید ..به مولا حیفن
مهیار اومد و خسته تر از من خستگی تو چهرش بی داد می کرد
وقتی احوال پرسی هاش رو با مامانو با رفتو کمکی با هم گپ زدند و نشستند ..
لباساشو که عوض کرد رفت رو تختم نشست
بعد گفت تو که خسته نیستی
من تو رو دربایسی گفتم نه
بعد رو تخت دراز کشیدو دستشو گذاشت زیر سرشو ..
گفت خب پس ..
بعد همین موقع داداشم صدام کرد و برای تایپ کاراش یه راهنمایی خواست من که اجازه گرفتمو گفتم چن دقیقه ..همین الان بر می گردم
خدا وکیلی 7 دقیقه بیشتر نشد
رفتم دیدم خوابیده ..خنده م گرفته بود ..
بیشتری این جوری بود که خیالشون راحت شده ..و شبیه اون دسته از افرادی که با بودن در کنار یه سری از افراد امنیت خاطر می گیرن ..کلا دیگه بی سانسور بگم ..کلی خیالش راحته که ما کنارشیم ( ما استعاره از ساره =)) / واسه همون تخت گرفتن خوابیدن دارن خواب ح بهشتی می بینن
هیچی دیگه از خدا خواسته الان منم میر م می خوابم
این طوری بهتر شد هم اون استراحت می کنه و هم من
و مهم تر این که دیگه روحیه م بی حال نیست پیشش
ایشون الان خواب عمیق تشریف دارن
خوابای خوب ببینی مهیار جانِ ساره
تا دو ساعت دیگه می رسه و من کلا خسته م
کسی یه دو سه کیلو انرژی نداره به ما بفروشه
یا یه لب با نیش باز یا خنده رو
؟
یا یه چهره ی شاد ؟
یه دو سه روزیه با تموم گرفتاری هام دارم شدیدا به تیم کمک می کنم برا بستن پروژه ها
منو عاطفه و مهدی و رضا
این دو تا ورجک همش دارن تیکه می ندازن و منت می ذارن
امروز مهدی یه متلک پروند .. منم که یه جورایی توقع نداشتم همچین بهش چش غره رفتم
کلا حواسم نبود یه دفعه غیرتی شدمو یادم رفته بود که مهدی هم گروهی مه
مهدی بد جور ترسیده بودو یه دفعه رنگ باخت
البته تقصیر خودش بود ..آدم به مخاطبش نگاه می کنه و بد شوخی می کنه
یه بار قبل ازدواجم یه کار گرفته بودیم با همین تیممنو عاطفه از هنگ بودنای خودمون هی می خندیدیم این رضا بچه سوسوله ..هی خود خوری کرد خودخوری کرد هیچی نگفت
و بعد یه دفعه تو یه جمع هفت نفری که تو لابی هتل نشسته بودیم به من
نگاه کرد گفت : می خوای از خندیدناتون بیان بهمون گیر بدن این منکراتی ها
منم که کلا شوکه شده بودم بهش چیزی نگفتم و عوضش مثه یه خانوم با شخصیت ازش معذرت خواهی کردم ..البته اون هفت نفر هیچکدوم حواسشون به ما نبودو سرشون به کار خودشون گرم بود ..
بعد من که دیدم رضا گیر داد به عاطفه گفتم : عاطفه این رضا همچین چیزی گفتهو ..تو حالشو بگیر ..
از اون دقیقه به بعد رضا هر بار که لبخند می زد یا می خندید عاطفه خیلی جدی بهش می گفت آقای فلانی نخند ..چرا می خندی ؟ می خوای منکراتی ها بیان جممون کنن
رضا کلا هنگ هنگ شده بود
هه هه هه =)))))))))
چه خاطراتی داشتیم ..یادش به خیر
امروز هم نتونستیم کارو ببندیم و شد برا فردا
انقد خستم که حد نداره
مهیارم داره برا فردا شب میاد ..
حالا یه اپسیلون انرژی هم ندارم حتی باهاش چهار کلوم گپ بزنم
چن روز آفتاب نزده و خروس خون می رم بیرون ..و بوق سگ و بده اذون میام خونه
چرا این همه تلاش می کنم در صورتی که می دونم همه رو باید بذارمو برم ..هنوزم خودم نمی دونم
دیفار تو چرا رفتی برادر من ...
تو چرا رفتی ؟؟!!
برادرم تو که تازه اومدی
عرقت خوش شده بود ؟
نفست بالا اومده بود ،که نیومده رفتی ؟