راز آتش

و چشمانت راز آتش است...  

ای کاش چو پروانه پری داشته باشم
تا گاه به کویت گذری داشته باشم

گر دولت دیدار تو درخانه ندارم
ای کاش که در رهگذری داشته باشم

از فیض حضور تو اگر دورم و محروم
از دور به رویت نظری داشته باشم

گویند که یار دگری جوی و ندانند
بایست که قلب دگری داشته باشم

از بلهوسی ها هوسی مانده نگارا
وان اینکه به پای تو سری داشته باشم

هم صحبتی و بوس وکنارت همه گوهیچ
من از تو نباید خبری داشته باشم ؟

عماد خراسانی

اينجا تنها جاييه كه برام پر از آرامش و خاطره ست خدا را شكر كه يك سال ديگه شاهد اين روز عزيز و بزرگ هستم امسال سال خوبي نبود اتفاقاي ناگوار زيادي افتاد انقدرغمگين و ساكت بودم كه خودموفراموش كردم اما تو پررنگ و حاضر يك لحظه فراموش نشدي من براي سلامتي و خوشبختي تو دعا كردم و از خدا خواستم هميشه شاد باشي تولدت مبارك بهترين من ....

نوشته شده در پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۲ساعت 5:25 توسط آیدا در آینه| |

 

من ...

روز خویش را ...

با آفتاب ِ روی تو ...

کز مشرق ِ خیال دمیده است ،

آغاز می کنم !!

من ...

با تو می نویسم و می خوانم ؛

من ...

با تو راه می روم و حرف می زنم ؛

وز شوق ِ این محال

که دستم به دست توست ،

من

جای راه رفتن ...

پرواز می کنم !!

 آن لحظه ها که مات ...

در انزوای خویش 

یا در میان جمع ،

خاموش می نشینم ؛

موسیقی نگاه ِ تو را گوش می کنم !

گاهی میان مردم . . .

در ازدحام شهر ...

غیر از تو هرچه هست ...

فراموش می کنم ... !!

 

                                                فریدون مشیری

 

برای تو می نویسم که "​​​​​دوست دارم" و می دانی که "دوستت دارم" و میدانم که "دوستم دارد" و می داند که تولدش بهترین روز زندگی من است.... 

تولدت مبارک ابدیت من... 

نوشته شده در چهارشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۱ساعت 1:8 توسط آیدا در آینه| |

در نگاه من، بهارانی هنوز
پاک تر از چشمه سارانی هنوز

روشنایی بخشِ چشم آرزو
خنده ی صبح بهارانی هنوز

در مشام جان به دشتِ یادها
بادِ صبح و بوی بارانی هنوز

در تموزِ تشنه کامی های من
برفِ پاکِ کوهسارانی هنوز

در طلوعِ روشنِ صبحِ بهار
عطرِ پاک جوکنارانی هنوز

کشتزار آرزوهای مرا
برقِ سوزانی و بارانی هنوز

شفیعی کدکنی 

تو اوضاع سخت این روزا مرگ و بیماری و کرونا و قتل و دزدی و فقر و نداری و .....  365 روز روزشماری کردم تا امروز با احترام و احتیاط صدای خفه ام را در دل فریاد بزنم عاشقانه ترین های قلبم برای تو. 

تولدت مبارک. مبارک برما و همه ی کسانی که می شناسنت.... 

پی نوشت : 365 روز دیگر از امروز می شمارم تا برای تو بنویسم ماندگارترین حس عاشقانه ام مانا باشی 

نوشته شده در سه شنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۰ساعت 0:14 توسط آیدا در آینه| |

بیقراری‌های قلبم از سرِ عادت نبود

عاشقت بودم اگرچه پاسخت مثبت نبود

در نبردی نابرابر زخمها برداشتم

سالها جنگِ میان عقل و دل راحت نبود

با نگاهت شیشه‌ی صبرم به یکباره شکست

ترسم از چشمانِ گیرای تو بی‌حکمت نبود

سعیِ خود را کردم آخر عاشقت سازم نشد

چون برای دلربایی بیش از این فرصت نبود

حسرتِ آغوش گرمت را همیشه داشتم

حسِّ هم آغوشیِ تو از سرِ شهوت نبود

با همه حتّی خودم بی‌تو غریبه بوده‌ام

دردِ جانسوز و گدازی بدتر از غربت نبود    مهدی حبیبی

به قول شاملو 
پیش از این‌ها نیز یکی دو بار تصور می‌کردم عاشق شده‌ام . اما عشق من به تو ، به هیچ چیز شبیه نیست : تو برای من همه‌ی زندگی ، همه‌ی امید ، همه‌ی دنیا شده‌ای . نقش تو ، در ذهن من ، همه چیز را می‌زداید و جانشین همه چیز می‌شود .
و بقول من ای همه چیز و همه زندگی تولدت مبارک.....

نوشته شده در یکشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۹ساعت 3:47 توسط آیدا در آینه| |

بی تواین شهربرایم قفسی دلگیراست
شعرهم بی توبه بغضی ابدی زنجیراست

آنچنان میفشرد فاصله راه نفسم
که اگرزود و گرزود بیایی دیراست

رفتنت نقطه ی پایان خوشی هایم بود
دلم ازهرچه وهرکس که بگویی سیراست

خواب دیدم که برایم غزلی میخواندی
دوستم داری واین خوب ترین تعبیراست

کاش میبودی وبا چشم خودت میدیدی
که چگونه نفسم باغم تودرگیراست

تارهای نفسم رابه زمان میبافم
که توشایدبرسی حیف که بی تاثیر است

سوگل مشایخی

تولدت مبارک بهترینم.... 

نوشته شده در شنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۸ساعت 5:9 توسط آیدا در آینه| |

یکدم دلم ز درد تو خالی نمی شود

من دل ندیده ام که چنین مبتلا بود 

گویی به صبر چاره کن این روز عشق را 

آخر به روز عشق صبوری کجا بود     "اوحدی"

هزار سال هم که سپری بشه این روز محاله ممکنه فراموش بشه 

 

نوشته شده در جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷ساعت 1:10 توسط آیدا در آینه| |


ادبِ عشقْ تقاضا نكند بوس و كنار
دو نگه چون به‌هم آميخت، همان آغوش است!     جلال_عضد


به یک نگاه، کافی بود برای این‌که آن فرشتۀ آسمانی ، تا آن‌جایی که فهم بشر، عاجز از اِدراک آن است، تأثیر خودش را در من گذارد.
در اين‌وقت، از خود بی‌خود شده بودم؛ مثل اين‌که من اسم او را قبلاً می‌دانسته‌ام. شرارۀ چشم‌هايش، رنگش، بويش، حرکاتش همه به نظر من آشنا می‌آمد، مثل اين‌که روان من در زندگیِ پيشين در عالَم مِثال با روان او هم‌جوار بوده؛ از يک اصل و يک ماده بوده و بايستی که به‌هم ملحق شده باشيم. می‌بايستی در اين زندگی، نزديک او بوده باشم. هرگز نمی‌خواستم او را لمس بکنم، فقط اشعۀ نامرئی‌ای که از تن ما خارج و به‌هم آميخته می‌شد کافی بود. اين پيش‌آمدِ وحشت انگيز، به اولين نگاه، به نظر من آشنا آمد؛ آيا هميشه دو نفر عاشق همين احساس را نمی‌کنند که سابقاً يکديگر را ديده بودند، که رابطۀ مرموزی ميان آن‌ها وجود داشته است؟
در اين دنيای پست، يا عشق او را می‌خواستم و يا عشق هيچ‌کس را...

صادق هدایت_بوف کور


پی‌نوشت‌ها: تقدیم به بهترین بهترین من به مناسبت... 

نوشته شده در پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۶ساعت 7:57 توسط آیدا در آینه| |

دلم که میگیرد
دوست دارم یک پیک
بوی یارم را در پیاله ای بریزم
آنرا استشمام کنم
آنقدر مست شوم
که حس کنم در کنارم نشسته
لبخند میزند
عاشقانه ای برایش بخوانم
شرم کند سرش را پایین بیندازد
به چشم هایش خیره شوم
دلم برود
باز او را بگویم دوستت دارم
خوشحال شود
تکه ای عشق در دهانم بگذارد
نفس هایش را ببوسم
سلفی ای بگیریم
در یادم ذخیره اش میکنم
کاش این فاصله ی لعنتی نبود
تا واقعا کنارت بودم     "حیدر صابری"

دلم تنگ شده!یک دنیا دلم تنگ شده!محبوب مغرور و والای من تکه ای عشق در دهانم بگذار!دلم برایت تنگ شده ! همین یک سطر برایت گویاست؟ .....

نوشته شده در دوشنبه ۲۷ دی ۱۳۹۵ساعت 11:31 توسط آیدا در آینه| |

عشق تو

پرنده‌ای سبز است
پرنده‌ای سبز و غریب
بزرگ می‌شود
همچون دیگر پرندگان

انگشتان و پلک‌هایم
را نوک می‌زند…

چگونه آمد؟
پرنده‌ی سبز
کدامین وقت آمد؟

هرگز این سؤال را
نمی‌اندیشم محبوب من!

که عاشق هرگز اندیشه نمی‌کند.

عشق تو کودکی‌ست با موی طلایی
که هر آن‌چه شکستنی را می‌شکند،
باران که گرفت به دیدار من می‌آید،

بر رشته‌های اعصاب‌ام
راه می‌رود و بازی می‌کند

و من تنها صبر در پیش می‌گیرم.
عشق تو کودکی بازیگوش است

همه در خواب فرو می‌روند
و او بیدار می‌ماند…
کودکی که بر اشک‌هایش ناتوانم…

عشق تو یکه و تنها قد می‌کشد
آن‌سان که باغ‌ها گل می‌دهند
آن‌سان که شقایق‌های سرخ
بر درگاه خانه‌ها می‌رویند
آن‌گونه که بادام و
صنوبر بر دامنه‌ی کوه سبز می‌شوند
آن‌گونه که حلاوت در هلو جریان می‌یابد
عشق‌ات، محبوب من!
همچون هوا مرا در بر می‌گیرد
بی آن‌که دریابم.

جزیره‌ای‌ست عشق تو
که خیال را به آن دسترس نیست
خوابی‌ست ناگفتنی…
تعبیر ناکردنی…

به‌راستی عشق تو چیست؟
گل است یا خنجر؟
یا شمع روشنگر؟
یا توفان ویران‌گر؟
یا اراده‌ی شکست‌ناپذیر خداوند؟

تمام آن‌چه دانسته‌ام
همین است:

تو عشق منی
و آن‌که عاشق است
به هیچ چیز نمی‌اندیشد…      "نزار_قبانی" 

 

تو عشق منی و من به چیزی نمی اندیشم و تنها حسرت دیرینه ام را پس میزنم حسرتی که دست از سرم بر نمی دارد و دیوانه و بی تابم می کند حسرت اینکه نمی توانم عشق تو را فریاد بزنم و شادی کنم!!!

نوشته شده در دوشنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۵ساعت 10:57 توسط آیدا در آینه| |

هر طرف رو کن و تردید نکن سوی منی
باز در چشم‌ رس دیده‌ی پر سوی منی‌

تا ابد گر چه عزیزی ولی از یاد نبر
چشم من باشی، در سایه ابروی منی

در غمم رفته‌ای و با خوشی‌ام آمده‌ای
چه کنم؟ خوی تو این است پرستوی منی

چشم بادامی و شیرین و خوش و بانمکی
چینی و تازی و ایرانی و هندوی منی

گوش تا گوش به صحرا، بخرام و نهراس
شیرها خاطرشان هست که آهوی منی "مهدی فرجی"

هر جا باشی رد عبورتو دنبال می کنم آنچنان لطیف و خاموش و با احساس که حسم نمی کنی و در این گشت و گذار بی صدا فقط گاهی نسیم محتاط عبورم موهای لخت و سیاهت را به رقص در میاره و من سیراب می شم از حس درک حضورم در ذهن زیبای تو

نوشته شده در شنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۵ساعت 18:43 توسط آیدا در آینه| |