راز آتش
و چشمانت راز آتش است...
ای کاش چو پروانه پری داشته باشم گر دولت دیدار تو درخانه ندارم از فیض حضور تو اگر دورم و محروم گویند که یار دگری جوی و ندانند از بلهوسی ها هوسی مانده نگارا هم صحبتی و بوس وکنارت همه گوهیچ عماد خراسانی اينجا تنها جاييه كه برام پر از آرامش و خاطره ست خدا را شكر كه يك سال ديگه شاهد اين روز عزيز و بزرگ هستم امسال سال خوبي نبود اتفاقاي ناگوار زيادي افتاد انقدرغمگين و ساكت بودم كه خودموفراموش كردم اما تو پررنگ و حاضر يك لحظه فراموش نشدي من براي سلامتي و خوشبختي تو دعا كردم و از خدا خواستم هميشه شاد باشي تولدت مبارك بهترين من .... من ... روز خویش را ... با آفتاب ِ روی تو ... کز مشرق ِ خیال دمیده است ، آغاز می کنم !! من ... با تو می نویسم و می خوانم ؛ من ... با تو راه می روم و حرف می زنم ؛ وز شوق ِ این محال که دستم به دست توست ، من جای راه رفتن ... پرواز می کنم !! آن لحظه ها که مات ... در انزوای خویش یا در میان جمع ، خاموش می نشینم ؛ موسیقی نگاه ِ تو را گوش می کنم ! گاهی میان مردم . . . در ازدحام شهر ... غیر از تو هرچه هست ... فراموش می کنم ... !! فریدون مشیری برای تو می نویسم که "دوست دارم" و می دانی که "دوستت دارم" و میدانم که "دوستم دارد" و می داند که تولدش بهترین روز زندگی من است.... تولدت مبارک ابدیت من... در نگاه من، بهارانی هنوز شفیعی کدکنی تو اوضاع سخت این روزا مرگ و بیماری و کرونا و قتل و دزدی و فقر و نداری و ..... 365 روز روزشماری کردم تا امروز با احترام و احتیاط صدای خفه ام را در دل فریاد بزنم عاشقانه ترین های قلبم برای تو. تولدت مبارک. مبارک برما و همه ی کسانی که می شناسنت.... پی نوشت : 365 روز دیگر از امروز می شمارم تا برای تو بنویسم ماندگارترین حس عاشقانه ام مانا باشی بیقراریهای قلبم از سرِ عادت نبود عاشقت بودم اگرچه پاسخت مثبت نبود در نبردی نابرابر زخمها برداشتم سالها جنگِ میان عقل و دل راحت نبود با نگاهت شیشهی صبرم به یکباره شکست ترسم از چشمانِ گیرای تو بیحکمت نبود سعیِ خود را کردم آخر عاشقت سازم نشد چون برای دلربایی بیش از این فرصت نبود حسرتِ آغوش گرمت را همیشه داشتم حسِّ هم آغوشیِ تو از سرِ شهوت نبود با همه حتّی خودم بیتو غریبه بودهام دردِ جانسوز و گدازی بدتر از غربت نبود مهدی حبیبی به قول شاملو آنچنان میفشرد فاصله راه نفسم رفتنت نقطه ی پایان خوشی هایم بود خواب دیدم که برایم غزلی میخواندی کاش میبودی وبا چشم خودت میدیدی تارهای نفسم رابه زمان میبافم سوگل مشایخی تولدت مبارک بهترینم.... من دل ندیده ام که چنین مبتلا بود گویی به صبر چاره کن این روز عشق را آخر به روز عشق صبوری کجا بود "اوحدی" هزار سال هم که سپری بشه این روز محاله ممکنه فراموش بشه صادق هدایت_بوف کور دلم تنگ شده!یک دنیا دلم تنگ شده!محبوب مغرور و والای من تکه ای عشق در دهانم بگذار!دلم برایت تنگ شده ! همین یک سطر برایت گویاست؟ ..... پرندهای سبز است انگشتان و پلکهایم چگونه آمد؟ هرگز این سؤال را که عاشق هرگز اندیشه نمیکند. عشق تو کودکیست با موی طلایی بر رشتههای اعصابام و من تنها صبر در پیش میگیرم. همه در خواب فرو میروند عشق تو یکه و تنها قد میکشد جزیرهایست عشق تو بهراستی عشق تو چیست؟ تمام آنچه دانستهام تو عشق منی تو عشق منی و من به چیزی نمی اندیشم و تنها حسرت دیرینه ام را پس میزنم حسرتی که دست از سرم بر نمی دارد و دیوانه و بی تابم می کند حسرت اینکه نمی توانم عشق تو را فریاد بزنم و شادی کنم!!! هر جا باشی رد عبورتو دنبال می کنم آنچنان لطیف و خاموش و با احساس که حسم نمی کنی و در این گشت و گذار بی صدا فقط گاهی نسیم محتاط عبورم موهای لخت و سیاهت را به رقص در میاره و من سیراب می شم از حس درک حضورم در ذهن زیبای تو
تا گاه به کویت گذری داشته باشم
ای کاش که در رهگذری داشته باشم
از دور به رویت نظری داشته باشم
بایست که قلب دگری داشته باشم
وان اینکه به پای تو سری داشته باشم
من از تو نباید خبری داشته باشم ؟
پاک تر از چشمه سارانی هنوز
روشنایی بخشِ چشم آرزو
خنده ی صبح بهارانی هنوز
در مشام جان به دشتِ یادها
بادِ صبح و بوی بارانی هنوز
در تموزِ تشنه کامی های من
برفِ پاکِ کوهسارانی هنوز
در طلوعِ روشنِ صبحِ بهار
عطرِ پاک جوکنارانی هنوز
کشتزار آرزوهای مرا
برقِ سوزانی و بارانی هنوز
پیش از اینها نیز یکی دو بار تصور میکردم عاشق شدهام . اما عشق من به تو ، به هیچ چیز شبیه نیست : تو برای من همهی زندگی ، همهی امید ، همهی دنیا شدهای . نقش تو ، در ذهن من ، همه چیز را میزداید و جانشین همه چیز میشود .
و بقول من ای همه چیز و همه زندگی تولدت مبارک.....
شعرهم بی توبه بغضی ابدی زنجیراست
که اگرزود و گرزود بیایی دیراست
دلم ازهرچه وهرکس که بگویی سیراست
دوستم داری واین خوب ترین تعبیراست
که چگونه نفسم باغم تودرگیراست
که توشایدبرسی حیف که بی تاثیر است
ادبِ عشقْ تقاضا نكند بوس و كنار
دو نگه چون بههم آميخت، همان آغوش است! جلال_عضد
به یک نگاه، کافی بود برای اینکه آن فرشتۀ آسمانی ، تا آنجایی که فهم بشر، عاجز از اِدراک آن است، تأثیر خودش را در من گذارد.
در اينوقت، از خود بیخود شده بودم؛ مثل اينکه من اسم او را قبلاً میدانستهام. شرارۀ چشمهايش، رنگش، بويش، حرکاتش همه به نظر من آشنا میآمد، مثل اينکه روان من در زندگیِ پيشين در عالَم مِثال با روان او همجوار بوده؛ از يک اصل و يک ماده بوده و بايستی که بههم ملحق شده باشيم. میبايستی در اين زندگی، نزديک او بوده باشم. هرگز نمیخواستم او را لمس بکنم، فقط اشعۀ نامرئیای که از تن ما خارج و بههم آميخته میشد کافی بود. اين پيشآمدِ وحشت انگيز، به اولين نگاه، به نظر من آشنا آمد؛ آيا هميشه دو نفر عاشق همين احساس را نمیکنند که سابقاً يکديگر را ديده بودند، که رابطۀ مرموزی ميان آنها وجود داشته است؟
در اين دنيای پست، يا عشق او را میخواستم و يا عشق هيچکس را...
پینوشتها: تقدیم به بهترین بهترین من به مناسبت...
دوست دارم یک پیک
بوی یارم را در پیاله ای بریزم
آنرا استشمام کنم
آنقدر مست شوم
که حس کنم در کنارم نشسته
لبخند میزند
عاشقانه ای برایش بخوانم
شرم کند سرش را پایین بیندازد
به چشم هایش خیره شوم
دلم برود
باز او را بگویم دوستت دارم
خوشحال شود
تکه ای عشق در دهانم بگذارد
نفس هایش را ببوسم
سلفی ای بگیریم
در یادم ذخیره اش میکنم
کاش این فاصله ی لعنتی نبود
تا واقعا کنارت بودم "حیدر صابری"
پرندهای سبز و غریب
بزرگ میشود
همچون دیگر پرندگان
را نوک میزند…
پرندهی سبز
کدامین وقت آمد؟
نمیاندیشم محبوب من!
که هر آنچه شکستنی را میشکند،
باران که گرفت به دیدار من میآید،
راه میرود و بازی میکند
عشق تو کودکی بازیگوش است
و او بیدار میماند…
کودکی که بر اشکهایش ناتوانم…
آنسان که باغها گل میدهند
آنسان که شقایقهای سرخ
بر درگاه خانهها میرویند
آنگونه که بادام و
صنوبر بر دامنهی کوه سبز میشوند
آنگونه که حلاوت در هلو جریان مییابد
عشقات، محبوب من!
همچون هوا مرا در بر میگیرد
بی آنکه دریابم.
که خیال را به آن دسترس نیست
خوابیست ناگفتنی…
تعبیر ناکردنی…
گل است یا خنجر؟
یا شمع روشنگر؟
یا توفان ویرانگر؟
یا ارادهی شکستناپذیر خداوند؟
همین است:
و آنکه عاشق است
به هیچ چیز نمیاندیشد… "نزار_قبانی"
باز در چشم رس دیدهی پر سوی منی
تا ابد گر چه عزیزی ولی از یاد نبر
چشم من باشی، در سایه ابروی منی
در غمم رفتهای و با خوشیام آمدهای
چه کنم؟ خوی تو این است پرستوی منی
چشم بادامی و شیرین و خوش و بانمکی
چینی و تازی و ایرانی و هندوی منی
گوش تا گوش به صحرا، بخرام و نهراس
شیرها خاطرشان هست که آهوی منی "مهدی فرجی"