قُلنج های مغز یک ضعیفه

به قول دکتر بوق ورود افراد گَنده دماغ ممنون ( شما بخون متلقا ممنوع)

قُلنج های مغز یک ضعیفه

به قول دکتر بوق ورود افراد گَنده دماغ ممنون ( شما بخون متلقا ممنوع)

من می ترسم . . .

من می ترسم  از شب هایی

                              که روزم را  . . .

                           و از روز هایی که روحم را

                         خراب می کند

                                   خراب می کند

                                              خراب می کند

                                                          خراب می کند




پ ن :

متن از یکی هس ولی نمی دونم از کیه . . .

عکس گرفته شده توسط فرداد

نظرات 3 + ارسال نظر
علی یکشنبه 29 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:22 ق.ظ

ن بیچاره ، مشک آب را بدوش کشیده بود ، و نفس نفس زنان به سوی‏
خانه‏اش می‏رفت. مردی ناشناس به او برخورد و مشک را از او گرفت و
خودش بدوش کشید .کودکان خردسال زن ، چشم به در دوخته منتظر آمدن مادر
بودند . در خانه باز شد . کودکان معصوم دیدند مرد ناشناسی همراه مادرشان‏
به خانه آمد ، و مشک آب را به عوض مادرشان به دوش گرفته است . مرد
ناشناس مشک را به زمین گذاشت و از زن پرسید :خوب معلوم است که‏
مردی نداری که خودت آبکشی می‏کنی ، چطور شده که بیکس مانده‏ای ؟ "
شوهرم سرباز بود . علی بن ابیطالب او را به یکی از مرزها فرستاد
و در آنجا کشته شد . اکنون منم و چند طفل خردسال
مرد ناشناس بیش از این حرفی نزد . سر را به زیر انداخت و خداحافظی‏
کرد و رفت ، ولی در آن روز آنی از فکر آن زن و بچه‏هایش بیرون نمی‏رفت . شب را نتوانست‏
راحت بخوابد . صبح زود زنبیلی ، برداشت و مقداری آذوقه از گوشت و آرد
و خرما ، در آن ریخت و یکسره به طرف خانه دیروزی رفت و در زد
کیستی ؟
همان بنده خدای دیروزی هستم که ، مشک آب را آوردم ، حالا مقداری‏
غذا برای بچه‏ها آورده‏ام
خدا از تو راضی شود ، و بین ما و علی بن ابیطالب هم خدا خودش‏
حکم کند
در بازگشت و مردناشناس داخل خانه شد بعد گفت :دلم می‏خواهد
ثوابی کرده باشم ، اگر اجازه بدهی ، خمیر کردن و پختن نان ، یا نگهداری‏
اطفال را من به عهده بگیرم
بسیار خوب ، ولی من بهتر می‏توانم خمیر کنم و نان بپزم ، تو بچه‏ها
را نگاه دار ،تا من از پختن نان فارغ شوم
زن رفت دنبال خمیر کردن . مرد ناشناس فورا مقداری گوشت،که خود
آورده بود ،کباب کرد و با خرما ، بادست خود به بچه‏ها خورانید.به‏
دهان هر کدام که لقمه‏ای می‏گذاشت :گفت : " فرزندم ! علی بن ابیطالب را حلال کن ، اگر در کار شما کوتاهی‏
کرده است
خمیر آماده شد . زن صدا زد : بنده خدا همان تنور را آتش کن
مرد ناشناس رفت و تنور را آتش کرد . شعله‏های آتش زبانه کشید ، چهره‏
خویش را نزدیک آتش آورد و با خود می‏گفت : " حرارت آتش را بچش
این است کیفر آن کس که در کار یتیمان و بیوه زنان کوتاهی می‏کند
ا شناخت . به زن صاحب خانه گفت : " وای به حالت ، این مرد را که‏
کمک گرفته‏ای نمی‏شناسی ؟ ! این علی بن ابیطالب است
زن بیچاره جلو آمد و گفت :ای هزار خجلت و شرمساری از برای من ،
من از تو معذرت می‏خواهم
نه ، من از تو معذرت می‏خواهم ، که در کار تو کوتاهی کردم ...!

آیدا جمعه 4 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 06:10 ب.ظ http://yekhekayat.blogfa.com/

و من با همه ی قلبم آرزو می کنم این شب ها و روزها را شاهد نباشی ساره ی من

ممنونم آیدای نازنین ..بابت همه ی الطافت ممنون
دوستت دارم بوس /

حامد شنبه 26 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 09:57 ب.ظ http://o2online.ir

راستش نمودنم متن بالا از کیه ولی بهرام (خواننده رپ) تو یکی از شعراش چنین چیزی را می گه
شبا یه چیزایی می بینم که خراب می کنه روزما
روزا یه چیزایی می بینم که خراب می کنه روحما
به خودم می گم یه کوهما
این چیزا که می بینم اثری نداره روم حتی سر سوزنا
ولی حقیقت دقیقا چیز دیگست ........

بله بله می دونم بهرام خونده ..
منظومان شعرش بود که نمی دانیم شاعرش کیست ؟
ممنونم از لطف و حضورتان :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد