قُلنج های مغز یک ضعیفه

به قول دکتر بوق ورود افراد گَنده دماغ ممنون ( شما بخون متلقا ممنوع)

قُلنج های مغز یک ضعیفه

به قول دکتر بوق ورود افراد گَنده دماغ ممنون ( شما بخون متلقا ممنوع)

نمیاید دیگه ...؟ باشه /

فقط تلفنی دیگه

شما قصد اومدن ندارید نه ؟



    منم که نمی تونم بیام


من چیکا کنم که کاری از دستم بر نمیاد 

 قول می دم تو فرجه ها  بیام



باشه ؟؟؟؟؟؟؟یه هفته هو خورده ای دیگه


حالا من شدم یه دخمل خوب ..مقسی خودم 


اُُُُُُُُُُُُُُُ خدااااااااااااااااااااااااااا

گاهی اوقات می مونم ...

 

دیروز بعده کار با چن تا بچه های دیگه ی دانشگاهای دیگه قرار گذاشتیم که تو دانشگاه یکی از بچه ها همدیگه رو ببینیم

هنوز اذان ظهر نشده بود .. رسیدیم دانشگاه

دو سه ساعت با بچه ها حرف زدیم برای هدف های بلند مدت تیممون و با کلی نتیجه گیری ..یه ناهار پیتزا زدیم جای شما خالیو

تصمیم گرفتیم که بریم آرام گاه مشهور شهرمون ..بهش می گن ملا مجدالدین ..

شنبه بودو پرنده که چه عرض کنیم ..چرنده هم پر نمی زد

یه دوری زدیمو ..ریا نباشه فاتحه ای خوندیمو ..همین طور پیاده گفتیم با بچه ها تو بازار ترکمنای شهرمون یه دور بزنیم

تو همه ی عمرم این دومین بای بود که می رفتم اون جا

کلا عادت ندارم به بازار چرخیدن

کلی کیف دیدیمو ..

و هر چی که جلو چشمون بود  . . . 

هی هممون زیر زبون می گفتیم کاش یه موقعی می اومدیم که یه چیزی تو چنته داشتیم ..

البته یکی دو نفرمون پول همراهمون بود منظورم یه پولی واسه خرید ..

ولی دیگه ما هم بی خیال شده بودیم برا خرید

بگذریم حرفم اینا نیست

از بچه ها جدا شدمو ..هر کدوم از اونا می خواستن بر گردن شهرشون

تو آخرین کورس مسیر خونه وقتی تو تاکسی نشسته بودم تلفنم زنگ خوردو آقای فلانی ..گفت نتیجه ی جلستون چی شد ..بهش گفتم آقای فلانی اگه امکانش هست من چن دقیقه دیگه خونم ..خودم براتون زنگ می زنم

گفت نه تو رو خدا تو چن جمله خلاصه ش کنید چون می خوام خبرشو به آقای فلانی بدم

از اون اصرارو از من انکار بلاخره اون متفق القول گفت نه حرف من ..

دیگه ما هم گوش دادیمو شروع کردیم به صحبت کردن ..

اونم خیلی ریز ریزو یواش یواش

راننده تاکسیه رسید سر دانشگاه اون موقع غروب برگشته می گه خانوم دانشگاه ..با اشاره بهش گفتم نه ..حالا خوبه یه آقایی هم کنارما و یه آقای هم جلو نشسته بود ولی به اونا نگفت دانشگاه .../

باز دوباره بر گشته می گه دانشگاه ؟

تلفونو از دم گوشم کشیدم پایینو گفم جناب من که گفتم نه(البته خیلی محترمانه )

بر گشته باهام دعوا داشت که آره خانوم چهار نفر دیگه توتاکسی نشسته ن ملاحضه کنید وبا تلفن صحبت نکنید

گفتم جناب شما که خودتون شاهد بودید من گفتم بعدا زنگ می زنم ولی مخاطبم قبول نکرد و تلفن براش مهم بود ..

دیدم همون موقع یه زنه ی س_لیته که کنارم نشسته بود ..گفت آره داره راس می گه ما سرمون درد می کنه ..

من گفتم واقعا عذر میخوام ..ولی از عمد نبود ..باز دیدم دارن غرغر می کنن

دیدم خیلی دارن پرویی می کنن ..گفتم ببخشید همون جور که شما انتظار دارید افراد شما رو درک کنن کاش شما هم یه خورده ملتو درک می کردین

کاش همون جور که ادعای آدم خوبارو میاین خودتون هم تو عمل رعایت می کردین

قضییه ی اون شد که می گن : ( کافر همه را بهکیش خویش بیند )

هر دوشون به حدی کفری شده بودن که نگو ..

منم برا اینکه بیشتر حرصشون در بیاد ..گفتم اگه فک می کنید حق با شماست حلال کنید

داشتن دیوونه می شدن اون زنهو و مرده

کاش همه ی ما همدیگه رو درک کنیم

90 درصد احتمال می دم مدل حرف زدنم پشت تلفن و نوع  صحبتم از کارا و فعالیت هام  باعث شد که اونا عقده ی یه سری کسای دیگه رو سر من خالی کنن ..

حتما پیش خودشون می گفتن این دختره با این سنش چه جاهایی داره کار می کنه و چه قبیل فعالیت هایی داره که از یه دختر تو این سن و با تفصیل به دختر بودنش می تونه بعید باشه

به جایی که انتظار داشته باشیم افراد و فرهنگ ها پیشرفت داشته باشن ..باید شک نداشته باشیم که تو پسرفتیم

آدمایی که عقلشون تو چششونه ..

خدایا عاقبت ما رو به خیر کن

و اینکه یادمون نره که

اینجا ایران است

پ ن :

خدایا ..من به دیگران دیگه کاری ندارم

فقط ..

خودم رو می گم

خدایا مواظبم باش که حسادت نکنم

غیبت نکنم

فضولی نکنم ..زیراب ملتو نزنم ..

هوای زیر دستامو داشته باشم ..دروغ نگم ..ریا نکم ..

مالو حق مردم خوری نکنم

مواظب حق مردم باشم 

خدایا مواظبم باش و منو به سمتی هدایت ک که تقوا پیشه کنم

خدایا تو رو صدقه سری اون بنده ای که خیلی دوسش داری و قبولش دار مواظبم باش و هدایتم کن


نمیشه . . .

چیزی نمیشه گفت  . . .


زندگیه سخت ..

زندگی کردن خیلی سخته خدایی

مخصوصا اگه دورو برت رو آدم های حسود و پست گرفته باشن

زندگی واقعا سخت شده ..


پ ن :

شمام اینجا نیستی که یه خورده دلگرمی بهم بدی  ..

من واسه کی بزنم حرفامو ؟!

عشق و عاشق . . .


داستان کوتاه ( مینی مال )

به ساره ی عزیز و همسر مهربانش  

قالب یخ کوچکی در سردخانه ای بزرگ زندگی می کرد ، طفلی قالب یخ کوچک همیشه ی خدا سردش بود و از این موضوع خیلی ناراحت بود ، یک روز که کارگرها در سردخانه کار می کردند یکی از کارگرها برای لحظاتی پنجره ای را که با رنگ شیشه اش را سیاه کرده بودند باز کرد تا هوای سردخانه عوض شود ، قالب کوچک یخ چشمش افتاد به توپ زردی که انگار روی شانه های دیوار نشسته بود ، دایره گرم بود و قالب کوچک یخ از گرمای آن لذت می برد اما طولی نکشید که کارگر پنجره را بست و رفت .

قالب کوچک یخ از قالب یخ پیری پرسید تو می دانی آن دایره ی گرم و درخشان چه بود ؟ قالب یخ پیر گفت آن خورشید است ، گرمابخش آسمان و زمین است ...

قالب یخ کوچک از همان لحظه عاشق گرما و حرارت آن دایره یعنی خورشید شد و تا صبح فردا عشق ساخت در دل سردش ، فردا صبح قبل از آنکه یخ های دیگر بیدار شوند و کارگرها بیایند رفت روی یخ های دیگر و خودش را رساند به پنجره و ..

ادامه مطلب ...

دو بیت یلدایی . . .

شب یلدایی  . . .




سلام دوستانم عزیزم

صبحتون آبی آسمون ..شکوفه ی سیب  .. آهنگ خوش نوای یه جفت قناری

می خواستم دیشب این پست رو تقدیم دوستان بکنم که بنا بر شرایطی مقدور نشد

ولی همشون همون دیشب گرفته شده

و باید بگم برا بعضی از دوستان رو اینجا نذاشتم ولی برا همشون گرفتم ..چرا که گفتم شاید مایل نباشن

و اینکه تفسیرش رو بنده دارم ..هر شخصی متمایل به خوندن تفسیر دو بیت حافظش بود می تونه بهم بگه و من براش تو بلاگش می ذارم

این دوبیت ها شاید یه هدیه ..یا چیزی مثله این بوده از سمت آبجی ساره

فقط با گذاشتن این دو بیت ها از حافظ می خواستم بگم که به یادتون بودم

و باید بگم برای تک تکتون از خداند گار عالم بهرین بهترین بهترین ها روخواستم .

و اما دوبیتی ها :



ادامه مطلب ...